جاذبه ی ضریح
اینجا قدمگاهی است برای عرض ارادت







تیر 1397
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          





اینجا با قلم خودم از مهمانان پذیرایی می کنم , گوارای وجودتان



جستجو




 
  اگر داستان نویس هستید این خطا را نکنید(8) ...

درباره آدم های بی خاصیت ننویسید.

گاهی نویسنده های داستان فراموش می کنند که نباید درباره ی شخصیت هایی بنویسند که فعالیت زیادی در داستان ندارند.شخصیت هایی جذاب هستند که فعالیت می کنند ،خود را به خطر می اندازند وبرای رسیدن به هدفشان انواع ابزار موجود را به کار میگیرند.

بسیاری از مواقعی که یک داستان خراب شده است دلیلش این است که نویسنده در انتخاب شخصیت داستانی اشتباه کرده است و شخصیتی را انتخاب کرده که ما به آن می گوییم ترسو و بی خاصیت.حتما می دانید که بی خاصیت ها چطور آدمهایی هستند.

موضوعات: بدون موضوع
[پنجشنبه 1397-04-21] [ 08:32:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  کلاغ صفت باشیم ...

​می‌گویند وقتی کلاغی می‌میرد، بقیه کلاغ‌ها دنبال علت مردنش می‌گردند که مبادا دیگری، به همان مرگ دچار شود.
 کلاغ‌ها یاد گرفته‌اند با هم حرف بزنند. یاد گرفته‌اند به اشتراک بگذارند. یاد گرفته اند رفیق بمانند در خوشی و ناخوشی.
 با همان قارقار ساده که انگار همیشه یک‌جور است به گوش‌ما. 

آن وقت ما، این همه کلمه داریم، این همه زبان، و بیش از هفت میلیارد آدم و این‌طور مرده‌ایم؟
 این‌گونه جنازه‌های متحرک بی‌رحم و کور، که انگار دیگر قرار نیست قلب هم را ببینیم و دست افتاده‌ها را بگیریم و کمی، فقط کمی مهربان‌تر باشیم. 
من عاشق این ترکیب واژگانم با آن صدای طوفانی ضبط شده بر نوارهای قدیمی، که فریاد می‌کشید

 «ای مسئولان ایران. من احساس خطر می‌کنم.» 
من احساس خطر می‌کنم از این بی‌مهری‌ها.

 از این چسب‌ها و برچسب‌ها که عادت کرده‌ایم تف کنیم روی هم. کی رحم از ما رفته؟ و انصاف؟ و لبخند؟ 
کی به ما گفت اول جیب خودت را پرکن. خانواده و فامیلت را بچسب، به فکر دنیات باش و گور بابای بقیه؟
 من به دکترم گفته‌ام آقا من از راه رفتن توی خیابان می‌ترسم.

 چون خیلی از ما، بو می‌دهیم. بوی تعفن. 

مثلن دختری که مانتوی سبز جلو باز دارد، هشت سال پیش، با کلام کسی که دوستش نداشته، مرده.

 بقال محل ما، دکان و شکمش بزرگتر شده، اما خودش بیست سال پیش از رحمت خدا رفته.
 صورتش پر از کرم‌های سیاه و قهوه‌ای است؛ وقتی می‌گوید چطوری آقای نویسنده؟ 

و تن‌ماهی یک‌سال پیش را با قیمت امروز می‌فروشد چون دلار کشیده بالا، و فرداها ناچارست خودش همین تن را گران‌تر بخرد و گرنه باید کرکره‌ دکانش را بکشد پایین 
 بعد، از بالا تا پایین مملکت را می‌دوزد به‌هم،‌ بی‌آنکه به تصویر خودش نگاه کند. 

بی‌آنکه بداند چند کرم خونی لای سبیلش است. بی‌آنکه حتا گمان ببرد به اینکه جامعه، ماییم. 

همین هزارتومن کرایه‌ی اضافه است. 

همین تکه‌ی سوخته نان است. همین کلمات من است. 
دکتر می‌گوید برو مسافرت پسر جون.

 به این چیزها فکر نکن. قرص‌هاتو دوتا بخور.

 شب‌ها برایم جوک می‌فرستد و می‌نویسد: 

مگر گفته‌اند مملکت را تو بسازی؟ 
می‌گویم تک تک آدم‌ها مهمند. ما باید جمع شویم دور هم. حرف بزنیم. یا مسیح باشیم و مرده‌‌هامان را زنده کنیم یا به گور بخوابانیم‌شان به شهادتینی، حمد و سوره‌ای.

 می‌نویسد باز که شروع کردی.

 و بعد کلیپی برایم می‌فرستد که فینگیلی آمریکا، با دو استیکر لبخند و می‌گوید کمتر فلسفه بخون. قرص‌هاتم بکن سه تا….
پ.ن:جالبه که ما در هجوم سیل آسای خبر بد گیر افتادیم و اوناییکه مسئولن نه تنها هیچ کاری نمیکنن بلکه هر روز به خبرای بد اضافه میکنن. این دشمنی تون با شادی و نشاط و آزادی جوانها رو کنار بذارید. خیلی دیگه داره رفتارا اذیت کننده میشه
#مرتضی_برزگر

موضوعات: بدون موضوع
 [ 12:48:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت