جاذبه ی ضریح
اینجا قدمگاهی است برای عرض ارادت







اردیبهشت 1397
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        





اینجا با قلم خودم از مهمانان پذیرایی می کنم , گوارای وجودتان



جستجو




 
  رمضان دیگر مال من نبود ...

ماه رمضان که میشد بابا یک برگه می چسباند کنار آینه ،یک جوری که قدم برسد ،زمستان بود آن سال اوقات شرعی رفته بودند توی مربع های کاغذ و روی دیوار نشسته بودند.

قدم میرسید بابا اسمم را نوشت بالای صفحه با خودکار بیک مشکی و تاریخ زد.

اذان صبح واذان مغرب طرفدار بیشتری داشت،هرروز لاک پشتی حرکت می کردند و یک دقیقه یک دقیقه جلو می افتادند. همین که اسمم آن بالا بود احساس می کردم رمضان مال من است ،فکر میکردم خدا فقط و فقط سفره اش را برای من باز کرده دلم قرص بود بزرگ شده بودم ،دلم چادر مشکی میخواست ولی نداشتم و انقدر بزرگ بودن پر شده بودتوی جانم که رویم نمیشد چیزی از بابا بخواهم.چادر سفیدم را سرمیکردم و رمضان را که مال خودم بود می گرفتم در آغوشم.

بابا آن روز رفته بودهمدان وبا کلی پلاستیک پراز خوراکی برگشت ، خریدها را ریخت توی راهرو و رفت دراز کشید.صدای خش خش پلاستیک ها که مادر جابه جایشان می کرد وسوسه ام کرد.

گرسنه بودم و هر چیزی دلم را آب می انداخت حتی عکس سفره ای که بابا برای مادرم خریده بود و عکس کباب کوبیده و دوغ و سبزی داشت . یک چیزی بیشتر از همه چیز بین خریدها برق میزد که تا آن روز ندیده بودمش،برق میزد و طعم نخورده اش دهانم را پراز آب می کرد.

آلو بخارای زرد که خیس خیس پرشده بود توی پلاستیک ،تا آن روز انقدر وسوسه نشده بودم ،اصلا نفهمیدم کی یکی از آلو هارا برداشتم و توی مشتم قایم کردم ،قلبم تندتند میزد گرسنه بودم و گلویم خشک شده بود،شیرینی آلو و عرق کف دستم باهم قاطی شده بود ، چشم هایم را بستم و دستم را نزدیک دهانم نگه داشتم بوی آلو پر شد توی دماغم ،نفس عمیقی کشیدم ووقتی چشم باز کردم طعم شیرین آلو زیر زبانم بود،محتویات دهانم را قورت دادم و نوک شیره ای انگشتانم را لیس زدم.

صدای ربنا می آمد ، چادرم را پشت پرده پنهان  کردم ،رمضان دیگر مال من نبود،فردای آن روز انگشتم را خیس کردم و اسمم را ازبالای برگه روی دیوار خط زدم.

موضوعات: بدون موضوع
[شنبه 1397-02-29] [ 10:27:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  دلنوشته ای برای غربت علی(ع) ...

اصلا این رمضان بوی غربت میدهد عجیب ،یک حس دلتنگی تمام نشدنی که درتمام شب بیداری ها و مناجاتش پیچیده،انگار صدای گریه ای که میخورد به در ودیوار چاه و برمی گردد یک جای دعای سحر هست.

تاریخ پیر شده ولی زخم علی هنوز تازه است ،هنوز دارد خون می آید از شکاف سرش ،هنوز دارد فزت ورب الکعبه می خواند لبهایش.

موضوعات: بدون موضوع
[جمعه 1397-02-28] [ 10:56:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  پله های رمضان ...

شده که به جایی برسید و فکر کنید دیگر توان ادامه دادن ندارید؟جایی مثل آخر یک جاده که دو طرفش را کوههای بلند گرفته اند،جایی مثل یک کویر که سرت را به هر طرف می چرخانی فقط یک خط صاف قهوه ای ببینی!

همان موقع است که هر چقدر آه می کشی دردی از ریه هایت بیرون نمی ریزد،هر چقدر گریه می کنی دلتنگی ها از روزنه چشمهایت شره نمی کند که خلاص شوی ،فکر کن همانجا دقیقا همانجایی که فکر می کنی خودت شده ای نقطه ی آخر ،به پشت بیفتی روی زمین و خیره به آسمان نگاه کنی درست همان موقع دری به رویت باز شود نوری بخورد روی صورتت دستی بیاید موهایت را نوازش دهد ،سرت را بگذارد روی شانه اش و پله هایش را برایت بچیند،به جریان می افتی و بقیه راه را رو به آسمان ادامه می دهی . 

رمضان همان در است ،خدا دارد نور می پاشد ،خدا آغوشش را باز نگه داشته آن بالا فقط کافیست برگردیم صورتمان را بگیریم به سمت نور ،فقط کافیست پله ها را بالا برویم .

موضوعات: بدون موضوع
 [ 10:11:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  روز بزرگداشت فردوسی ...

شعر جان آدمی است، رایحه است در بطن گلستان،در رگهای شاعر شعر جریان دارد و پشت نگاهش بیت 

آنچه یک شاعر را تاابد زنده نگه میدارد و شاخصه ی مسیحایی می بخشد تعهد است وپایبندی به اصول انسانی ووجدانی

فردوسی یکی ازآن شاعران مسیح صفت است که زنده است و زنده می کند روح کمال طلب شعردوستان را.

حماسه حس جنگجو و هیجانی کسانی که اینگونه ادبیات را می پسندند اقناع می کند و،شاهنامه بزرگترین مدعی شعرحماسی با فرازونشیب داستان های عاشقانه در بطن جنگهای قبیله ای و بین مرزی که با تاریخ ایران گره خورده کیمیایی است که در کمتر کشوری به چشم می خورد.

شاعری که 40 برایش همان عدد مقدس شد و به اوج رسید .اوج تا کهکشانی به اسم شاهنامه وگویی این بذر نیاز به چله ای داشته که سرازخاک بیرون بیاورد.

شاهنامه ،نامه ی زندگی پرفراز و نشیب اسطوره هایی است که عشق را باتعابیر مختلف به تصویر کشیده اند و سنت های ایران را درقالب نمادین شعر در تاروپود جان خوانندگان این اثر بافته اند.

روز بزرگداشت خالق این در ادبی و این سرباز زبان پارسی گرامی باد.

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1397-02-26] [ 01:06:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  شعری برای مدافعان حرم ...

“اسم مستعار”

 

چشم هایم را

قاب می کنم

و کنار عکست

روی طاقچه می گذارم

مادر

صدایت را

مثل دسته گل عروسی تان

خشک کرده

ولای دفترهای شعرش می گذارد

بلیط خریده ام بابا

فلوجه اما

از تمام نقشه های جغرافیا

پاک شده است

مثل تو

از شب هایم

و از دست هایم

نام مستعارت را

بر روی سنگی سفید نوشته اند

” مدافع حرم “

بیشتر به تو می آید.

شاعر زهرا حسینی

موضوعات: بدون موضوع
[سه شنبه 1397-02-25] [ 02:04:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  سفرنامه ی امام رضا (ع) ...

اردی بهشت

غروب یکشنبه 17/2/96

هفده روز از اردیبهشت گذشته است، چمدانم را بسته ام ، همه چیز انگار سر جایش است بجز دلم…. بغضی افتاده به جان گلویم و مثل پرنده ای زخمی خودش را به درو دیوار می کوبد.

چیزی از قلم افتاده باشد انگار ، تکه ای از دل بستگی ها شاید… پسرم شاید… همسرم شاید

اما نه … بغضی به اندازه تمام کرده های نباید… آری سنگینی این بغض چیزی جز اینهاست . می خواهم چیزی برات بنویسم ، چیزی از جنس کلمه ولی به عمق دلتنگی …

 

بعدازظهر دوشنبه 18/2/96

شبی سراسر هیجان را پشت سر گذاشته ام ، همهمه ی صحن توی گوشم است ،ساعت 2 بعدازظهر از قروه درجزین به راه افتادیم ،مسئول کاروان در حال تذکر دادن نکات ضروری است، لرزش اتوبوس نمی گذارد درست بنویسم . صدای صلوات می پیچد در فضا و همه چیز آماده است برای دل سپردن.

حرف های زیادی برای گفتن هست ، باید از همین جا شروع کنم، درد دارد بعضی هایشان ، ولی این زخم عمیق را باید تراشید آنقدر که به خون بیفتد..

به شروع فکر می کنم ، به تهی شدن ، به دراز کردن دست پیش پادشاه، به جلو بردن پیمانه.

سه راهی اصله را رد می کنیم ، همهمه ی اتوبوس کم شده است، انگار همه حرفی دارند که می خواهند مزه مزه اش کنند ، بغض هنوز در گلویم هست ، می جوشد، غل می زند ولی طغیان نه…

چشم هایم مثل برکه ای خشک ، آسمانی بی رمق یا فصلی که دچار خشکسالی شده نای باریدن ندارد.

منظره کوه ها روی دشت سبز اردیبهشت نقاشی زیبایی است که از قاب پنجره مرا مسحور کرده است. میگویند خود امام رضا (ع) باید دعوتنامه بفرستد و من مبهوت اینهمه کرمم که چون منی را چگونه برای این سفر انتخاب کرده اند.

 

عصر دوشنبه

بهار همه جا سرک کشیده است ، به شهر جدید پرند رسیده ایم ، فیلم ایستاده در غبار در اتوبوس پخش می شود، روح شهید متوسلیان انگار که نگاهی کرده باشد به همه ، حتی آنها که خوابند.

احساس می کنم چیزی شبیه معجزه قرار است اتفاق بیفتد و این ها یعنی قدم به قدم نزدیک شده به آن معجزه بزرگ.

 

صبح سه شنبه 19/2/96

آفتاب زمین را در آغوش گرفته است ، اتوبوس تمام شب را حرکت کرده و فقط تابلوهایی که اسم سرخه ، شاهرود ، میامی ، سمنان در آن نوشته شده بود به ما می فهماند که چقدر از مسیر طی شده است .

هنوز باور نکرده ام ، هنوز دلیل انتخاب شدنم را نمی دانم .از هر دری که وارد می شوم به بن بست می رسم  . نمی دانم کدام دعا ، کدام حس خوب قافیه این شعر را برایم ردیف کرده است.

مسئول کاروان از مشهد اولی ها می خواهد برای دیگران دعا کنند ، هنوز آن رودخانه طوفانی طغیان نکرده است .

دستانم می لرزند مثل دلم ، کلمه ها خودشان را در ذهنم کمرنگ می کنند ، شاید در پستوها پنهان می شوند .

هیچ واژه ای نمی تواند عمق اعجاز این دقایق را به تصویر بکشد.

 

ساعت 30 /7 صبح

به محل اقامتمان رسیده ایم ، با خودم فکر می کنم اینهمه برنامه ریزی منظم ، تمام قطعات پازل که گام به گام مرا به زیارت حرم نزدیک می کند نمی تواند کار یک زمینی باشد، حتما نگاهی هست ، حتما…

 

ساعت 30/2 بعدازظهر

اذن دخول خوانده ام ، با خودم فکر می کنم من اگر بودم به چون خودمی هرگز اذن نمی دادم ولی تو… تو… آه توی عظیم … راست گفته اند که کرامتت فرق دارد.

چرا دلم آنطور که باید نمی شکند ، چرا این دیوار سنگی ترک بر نمی دارد ؟!

میلاد حضرت علی اکبر (ع) است ، تمام حیاط های حرم را چراغانی کرده اند … کبوترهای حرم در آغوش امنت پرواز می کنند، کاش کبوتر حرمت بودم

شب را در حرم می مانم ، در حیاط ها قدم میزنم ، زیارت نامه می خوانم ، زندگی می کنم …

 

 

 

چهارشنبه 20/2/96

هم کاروانی هایم به خوابگاه برگشتند ولی من ماندم ، برای استراحت به رواق شیخ حر عاملی رفتم و تا اذان صبح آنجا بودم ، بعد از اذان هم کمی کنار پنجره فولاد خوابم برد .

در صحن جامع رضوی نماز ظهر می خوانیم ، ابرهای دلم می غرند ، می بارند ، چشم هایم کم آورده اند آقا…

دل ما خوب نمی شکند ، دل ما سنگ است ، بتن است ، اصلا هر چه سخت است از جنس دل ماست ، ولی تو آقایی، رضایی …

17 ساعت راه آمده ام ، جاده همدان ـ مشهد را با التماس طی کرده ام … می دانم نگاهت با من است ، دستت در دستم و آغوشت برایم باز است.

 

43/22 دقیقه شب

در صحن انقلاب روبروی پنجره فولاد نشسته ام ، زائران زیادی برای زیارت می آیند و دردودل می کنند ، یک جور آشنایی خاص بین همه هست ، هیچکس غریب نیست ، یک پاکت خالی از روبروی ایوان طلا پیدا کرده ام ، با خودم فکر می کنم این یک نشانه است ، می خواهم برایت نامه بنویسم … دو روز دیگر حرکت می کنیم.

اگر اینجا قطعه ای ازبهشت است پس بهشت چگونه است؟!

ولی من می گویم اینجا از بهشت بهتر است ، اینجا دلشکسته ها ، گناه کرده ها و روسیاه ها هم هستند ولی بهشت انتخاب شده است.

بین تمام کسانی که دور ضریحت حلقه میزنند وطواف می کنند حتما کسی هست که دلش واقعا شکسته باشد … حتما کسی هست که به آبروی او ما هم خریدار داشته باشیم .

یوسف بندگی ام را در چاه می اندازم ، نجاتم بده ، مرا عزیز خود کن آقا

 

صبح پنجشنبه 21/2/96

اردیبهشت عطر خوشش را از تو رفته است ، اینجا حرف از بهار زدن معنی ندارد، فصل آینه ها کجای طبیعت می تواند باشد جز اینجا .؟

سومین روز سفر است ، دو شب گذشته را در حرم مانده ام ، دارالحجه را بوئیده ام ، رواق امام خمینی را نفس کشیده ام ، اصلا می دانی چیست … من پر از توام

شعر … قافیه… ردیف

هر جا را نگاه می کنی پر است از آدمهایی که شاید جغرافیای سرزمین شان فرق می کند ولی مسیر دلشان یکجاست ، هر چه هستند آمده اند ، فلسفه را به بازی گرفته است این وجه اشتراک که از هر جهت نگاهش می کنی به رضا ختم می شود.

 

ساعت 15 بعدازظهر

باید وداع کنیم و چه سخت است دل کندن .

به برگشت فکر میکنم که برمی گردم و نقطه ای سر خط می گذارم…. قصه همچنان ادامه خواهد داشت .

کاش می شد به اندازه همین نشستن های ساده چیزی با خودم ببرم … امروز دلم یک نشانه می خواهد ، یک تبرکی از خود آقا که بگوید آمده ای ، دلت را بگذار و برو ، اینجا کنار کبوترها جایش امن است.

 

غروب پنجشنبه

تمام شد و تمام شدن ها همیشه سخت است ، دل کندن جان کندن است ، اتوبوس به راه می افتد ، غم این تمام شدن از یک طرف و غروب هم از یک طرف

شب میلاد امام زمان (عج) است و حسرتی عظیم در وجود همه مسافران کاروان داد می زند.

با امام رضا (ع) خداحافظی کردیم و دلتنگی هایمان را در امانات حرم جا گذاشتیم و برگشتیم.

نویسنده زهرا حسینی

موضوعات: بدون موضوع
[دوشنبه 1397-02-24] [ 06:15:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  کجایید ای شهیدان خدایی ...

«سونامی »

 

دل یک اقیانوس باید بگیرد

سونامی بزرگی

شره کند از چشمهایش

تا هوای این شهر مرده را

غسل دهد

حرفهای زیادی

روی تخت های بیمارستان ها بستری اند و

کپسول های اکسیژن هم

نمی تواند آنها را

به هم ربط دهد

باید شهردار جدیدی بیاید

آسمان این شهر را

از خاطرات سردشت

تصفیه کند

و شعرهای زیادی را

روی تاول های آنها بگذارد

” کجایید ای شهیدان خدایی ” را بیشتر

 

شاعر زهرا حسینی

 

بیشتر…

موضوعات: بدون موضوع
 [ 02:47:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  شعری برای حضرت ام البنین ...

«نامت بهار است … »

 

عباس

نام کشوری است برایت

و برادرانش سرزمین هایی سبز

تو که مادر پسرانی

باید جهانی باشی

که هیچگاه فتح نخواهد شد

جز به دست فاتح خیبر

خدا

پیامبری در چشمهای تو

مبعوث کرده است

که ید بیضایش

در لب فرات درخشید

ام البنین

نام خانوادگی

همه مادران است

آسمان بهشت به وسعت توست بانو

راست گفتند

بهشت زیر پای مادران است

آنجایی که در آغوش توست…

شاعر زهرا حسینی

موضوعات: بدون موضوع
[یکشنبه 1397-02-23] [ 06:11:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  من یک پاسدار هستم ...

بتول پاسدار

 

هیچ چیز در موردش نمی دانستیم فقط یک اسم …. ” بتول پاسدار “

برای اولین بار که صدایش را از پشت تلفن شنیدم لحن آرام ولی گرمی داشت ، گفتم حاج خانوم میخواهم مزاحمتان شوم برای مصاحبه ، قربان صدقه ام رفت و گفت حوصله ندارد ، گفت طاقتش را ندارد درمورد آن روزها حرف بزند .

قول دادم فیلم برداری و تجهیزات نباشد و فقط یک گفتگوی ساده داشته باشیم. قرار را گذاشتیم و خداحافطی کردم.

از قروه ای های مدرسه آدرسش را پرسیدیم و راه افتادیم ، از کوچه ی تقریبا باریکی در محله ی قدیم نشین قروه عبور کردیم و خودمان را به پشت در رساندیم.

چشم های بتول خانم مثل صدایش پر از دوست داشتن بود ، از آنهایی بود که  با چشم هایش می خندید و در همان قدم های اول ورود دلمان را گره زد به دوست داشتنی های دل خودش.

بدون اینکه سوالی کنیم گفت : حرف برای گفتن زیاد دارم ، نشست و شروع کرد به تعریف کردن.

ـ از زمان انقلاب خیلی یادم نمی آید ولی دوران جنگ را خیلی خوب یادم است ، مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشم هام می گذرد و هنوزم که هنوز است جگرم را آتش می زند.

” دوست داشت از همه چیز بگوید رشته ی کلام را به دست گرفت و از وقایع مختلف تعریف کرد ، اول از همسرش تشکر کرد و گفت خدا امواتش را رحمت کند ، او بود که مسیر را برایم هموار کرد وگرنه من که نمیتوانستم بدون همکاری ایشان کاری کنم. “

 

” حاج خانم لطفا خودتان را معرفی کنید و بگویید در زمان جنگ چند ساله بودید؟ “

ـ ( چشم هایش را ریز می کند )… من متولد 1331 هستم ، اسمم بتول قدسی است ولی همه ی مردم شهر من را به اسم بتول پاسدار میشناسند، حدود ا سی ساله بودم که جنگ شروع شد. خدا کرمش را درحقم تمام کرد و پنج دسته گل زیبا بهم هدیه داد، چهار دختر و یک پسر.

ـ"  در آن زمان ازدواج کرده بودین ؟ “

( می خندد ، چشم هایش برق می زند و یک حسی پر میشود زیر پوست صورتش )

ـ بله که ازدواج کرده بودم ، چهار بچه داشتم ، سه دختر و یک پسر ، بچه ی کوچکم شش ماهه بود که جنگ شروع شد و من فعالیت هایم را شروع کردم.

” حاج آقا مشکلی با فعالیت های شما نداشتند ؟ به هر حال شما زمان زیادی را خارج ا زخانه بودید و با وجود بچه های کوچک قطعا برای هر مردی تحمل شرایط سخت بود “

ـ خدا خیرش بدهد حاج آقا را اگر ایشان نبودند که نمی توانستم هیچ کاری کنم، گفتم حاج آقا تا آخر عمر کنیزی اتان را می کنم فقط پای من را از این جور کارها نبرید ، بگذارید کمکی به رزمنده ها بکنم.

بچه ها را میگذاشتم توی خانه در را قفل می کردم و میرفتم دنبال کارهای مربوط به پشتیبانی و کمک رسانی به رزمنده ها .

( انگار که چیزی یادش آمده باشد ریزریز می خندد و میگوید: بعضی وقتها با پسرم شوخی می کنم و میگویم شیرم را حلالت نمی کنم و او جواب می دهد مادر جان شما که به من شیر ندادید ، شما مدام در مساجد و حسینیه ها بودید و به امور رزمندگان می رسیدید.)

” بیشتر چه کارهایی انجام می دادید ، با توجه به اینکه شهر قروه  بدلیل فاصله ی جغرافیایی خیلی درگیر جنگ و مناطق عملیاتی نبود ؟”

ـ ( آه بلندی می کشد و شروع می کند به تعریف کردن )

خیلی کارها می کردیم ، آش درست می کردیم ، به مردم می فروختیم و با پولش کاموا می خریدیم ، کلاه و دستکش و بلوز می بافتیم ، ترشی و مربا درست می کردیم ، یا خودمان نان می پختیم یا اینکه با برنامه ریزی و مدیریت کیسه کیسه آرد بین اهالی پخش می کردیم و از آنها میخواستیم که نان بپزند و بعد خودمان نان ها را جمع آوری می کردیم و به مناطق عملیاتی می فرستادیم.

“چشم هایش پراز اشک می شود ، دستش را می گذارد روی دستش و نفسی تازه می کند، سر ش را تکان می دهد و می گوید “

ـ ای ای روزهایی را پشت سر گذاشته ام که تمام وجودم را از درون تهی کرده است دیگر تحمل یاد

آوریش هم برایم سخت است،پتوها و لباسهای خونی سربازان را از جبهه ها جمع می کردند و می آوردند تا برایشان بشوییم ، هنوزم دلم ریش ریش می شود وقتی یاد لحظه ای می افتم که آب پر از خون می شد و ما همگی با گریه لباسها را می شستیم و خشک می کردیم .

( بغض کرده و صدایش به زحمت در می آید ، آه می کشد و آرام آرام به پشت دستش می کوبد)

 

” از بقیه فعالیت هایتان بگویید بتول خانم ، از چه فضاهایی برای کارهایتان استفاده می کردید؟”

 

ـ ما به جز تهیه و ترتیب این مواردی که گفتم فعالیت های دیگری مثل سرکشی به خانواده های شهدا را هم داشتیم ، با زنان دیگر میرفتیم و به خانواده های شهدا و زن و بچه هایشان رسیدگی می کردیم ، ولی در آن روزها با رفتارهای تند بعضی از خانواده ها هم مواجه می شدیم که البته بهشان حق می دادیم ، آنها عزیزاز دست داده بودند و جگرشان آتش گرفته بود ولی ما سعی میکردیم با خوش رویی و برخوردهای عاقلانه و آوردن آیات و روایات قرآنی قلبشان را آرام کنیم .

این ارتباط هنوزم که هنوز است با بیشتر خانواده های آن دوران برقرار است و من با اینکه دیگر نمی توانم به آنها سر بزنم ولی مدام تلفنی جویای احوالشان هستم.من در تشیع جنازه ی اغلب شهدای قروه شرکت داشتم و در کنار پدر مادرها و خانواده های شهدا بودم. وقتی جنازه ی شهید سید اکبر حسینی را می آوردند پدرش که فرمانده بود نیامد و گفت هدیه ایست که در راه خدا داده ام، همین هاست که باعث می شود الان وقتی بعضی اتفاقات را می بینم جگرم آتش می گیرد.

” به جز امور رزمندگان به چه کارهای دیگری انجام می دادید ؟ “

ـ خیلی کارها می کردیم ، یک موردش همان سرکشی به خانواده های شهدا و مفقد الاثرها بود و بعد از پیروزی انقلاب هم رسیدگی به افراد نیازمند در خود شهر قروه و روستاهای اطراف هم به آنها اضافه شد. تا جایی که من 28 سال با نهاد کمیته امدادامام خمینی (ره ) همکاری می کردم ، د رآن روزهای آغازین تاسیس کمیته امداد فقط رییس بود و معاون آن دوره و من که جمع آوری صدقات مردم از قروه و روستاهای تابعه بخشی از فعالیت هایم بود یادم می آید هربار ده بیست کیلو پول خرد را در کیسه پشتم حمل می کردم و از این روستا به آن روستا می رفتم، تا اینکه دیگر به دلیل پیری و نداشتن بنیه ی کافی از ادامه فعالیت باز ماندم ولی نه به صورت کامل و الان هم به دلیل اعتمادی که افراد از همان سالها به من دارند این افتخار را به من میدهند و به عنوان واسطه کمک می گیرند و کارهای مختلفی را بر عهده ام میگذارند مثل تهیه ی جهیزیه و تهیه ی لوازم زندگی و…

(بین حرفهایش گاهی لبخند می زند و گاهی بغض می کند، قربان صدقه امان می رود و با لحن مهربانش شمرده شمرده حرف می زند)

 

” اگر عکسی از آن دوران دارید میتوانید نشانمان بدهید “

ـ  لبخند شیرینی می زند و میگوید : کی فرصت عکس گرفتن داشت عزیزجان ، ما خیلی هنر می کردیم میتوانستیم کارهایمان را جمع و جور می کردیم ولی یک عکس داشتم موقع آش درست کردن ولی بعید می دانم بتوانم پیدایش کنم ، این روزها خیلی حوصله ی مرور خاطرات را ندارم ، دلم طاقت ندارد دیگر .

( بلند می شود و از روی دیوار اتاق ها چند لوح تقدیر می آورد )

ـ این ها را بخشداری و کمیته امداد و سپاه به مناسبت های مختلف داده اند.

 

” اگر خسته نشدید در مورد این لقب اتان هم کمی توضیح دهید . چرا بتول پاسدار؟”

ـ می خندد و می گوید : این اسم را زنان آن روزها که با هم کار می کردیم رویم گذاشتند و تا امروز من را به همین نام میشناسند و دلیلش علاقه ای بود که به شهدا و فعالیت های پشت جبهه داشتم.

 

” بتول خانم اگر خاطره ی خاصی از آن دوران دارید برایمان تعریف کنید “

یک روز یکی از منافقین آمده بود بازار قروه دوره گرفته بود و مردم را دور خودش جمع کرده بود و می گفت : ای مردم دیدید که چطور مملکت را فروختند ؟! که من داد زدم مملکت را شما فروختید نه ما .

 

” و در پایان یک آرزو که دوست دارید برآورده شود …. “

ـ آه می کشد و می گوید ک یک بار دیگر به مناطق جنگی جنوب بروم و یک آرزوی بزرگ هم دارم که دوست دارم شهید شوم.

مصاحبه کننده : زهرا حسینی

موضوعات: بدون موضوع
[جمعه 1397-02-21] [ 08:30:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  دلنوشته ای برای حضرت زینب (س) ...

به نام عاشقانه ترین شروع ها، به نام نرگس چشم های تو که اقیانوس اقیانوس حرف برای گفتن داشت و خطبه ات تنها جویباری از دردهایت را جاری ساخت. به نام عشق که وقتی به شما رسید چهار حرفی شد، شد زینب شد عباس ، شد حسین … در تمام شعرهای عاشقانه معشوقه ای هست که پایش را روز رد پای معشوقش می گذارد و شانه به شانه همراهش می شود و این بار عاشقانه ای هست به اسم خواهر که شعرهایش را با قافیه ی جگرم سوخت ردیف می کند. زینب جان ، آغازترین آغازها باید تو باشی که آغاز مردانه ترین شانه هایی . حتما کوهی در سینه ات داشتی که توانستی این بار عظیم را تاب بیاوری وگرنه چگونه میتوان اربا اربای برادر را به چشم دید و دوباره نفس کشید ، چگونه می شود سربریده تکیه گاه را بر بالای نیزه دید و توان پاهایت را حفظ کرد؟! اما نه … کوه هم اگر بود تکه تکه می شد ، فولاد اگر بود آب علی در گوش تو چه خواند که روحی چنین وسیع در کالبدت قد کشید ؟! فاطمه در تاروپود جانت چه بافت که نگاهت  چنین عمیق جان گرفت ؟! چهار فصل کم است ، نه بهار نه تابستان نه پاییز و نه زمستان ، خدا باید فصل دیگری بیافریند ، فصلی به رنگ خون ، فصلی به اسم ظلم ، جایی بین روزهای تقویم که محرم و صفر باشد تمام روزهایش، علی اصغر و علی اکبر و ابوالفضل باشد مناسبت ایامش. عجیب نیست اگر رقیه فقط در آغوش شما آرام گیرد ، بوی پدر می دهد تنتان زینب جان پوشیه ات را دربیاور و روی تمام هستی بکش ، سیاهپوش کن تمام رنگها را ، بعد از تو تمام وفاداری ها منقرض شده اند ، بگذار ما سیاهپوش خودمان باشیم که هرروز و هر لحظه کرامتی را تشیع می کنیم و آب از آب تکان نمی خورد…

نویسنده: زهرا حسینی

موضوعات: بدون موضوع
[پنجشنبه 1397-02-20] [ 01:34:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  در محضر علی (ع) ...

​من طلب شی ناله او بعضه

کسی که در پی هدفی باشد ،

اگر به تمام خواسته اش هم نرسد ،

به بعضی از آن دست خواهد یافت

حکمت   379 نهج البلاغه

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1397-02-19] [ 06:20:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  به بهانه ی باران ...

اصلا یک حال عجیبی دارد باران،می رود توی جان همه ،می نشیند پشت شیشه چشمها ،من میگویم خدا اول ادمها را اقیانوس آفریده بوده ،پر از قطره،پر از آبی تمام نشدنی شاید همین است که وقتی باران می بارد انقدر دل آدم می گیرد ،خودش هم نمی داند چه مرگش شده ، فقط می داند یک چیزی این وسط کم است ،یک چیزی که باید باشد ولی نیست  باران همه را یاد گم شده هایشان می اندازد وقتی یک روز معمولیه معمولی رفته و دیگر پیدایش نشده ،حواسمان باشد خودمان را گم نکنیم  خدایا دستم را بین شلوغی های شلوغ رها نکن 

زهرا حسینی

موضوعات: بدون موضوع
 [ 02:57:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  تلنگر ...

موضوعات: بدون موضوع
 [ 02:51:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  برجامی که جاماند... ...

مثل این است که اسم بچه ات را بنویسی کلاس فوتبال بروی کفش برایش بخری وقتی برگردی ببینی در سالن را بسته اند و رویش یک تکه کاغذ چسبانده اند که بچه شماحق ندارد ورزشکار شود  پی نوشت :آقا چندبار باید بگوید اعتماد نکنید ؟! بچه ناخلف نباشید لطفا 

زهرا حسینی

موضوعات: بدون موضوع
 [ 07:40:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  شبنم ...

شبنم چکید روی صورت ماه و بیدارش کرد، خدا دستش را آورد جلو و ماه را گذاشت زیر پالتویش

فقط صدای جیرجیرکهای لب حوض می آمد، ستاره ها پرده ها را کشیدند تا ماه برگردد

من داشتم موهایم را می بافتمو زیر لب چیزی زمزمه می کردم، صدایم می خورد به در و دیوار

خدا نشست لب چاه و طناب را پایین انداخت ، مردم جمع شده بودند ان بالا، توی تاریکی هیچ چیز معلوم نبود

خدا طناب را کشید و کشید، شبنم چکید روی صورت من ، چشم هایم را باز کردم

ستاره ها چشمک می زدند ، خدا پالتویش را در آورده بودة مردم نگران کسی بودند که توی چاه آواز می خواند …

با الهام از حکمت 30 نهج البلاغه “بر حذر باش، برحذر باش ، گاهی خدا چنان پرده پوشی می کند که گویی تو را بخشیده است”

زهرا حسینی

موضوعات: بدون موضوع
[دوشنبه 1397-02-17] [ 10:36:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  یک تصمیم خوب ...

از بچگی شنیده ایم رمضان ماه علی است , در آستانه ی ماه علی (ع) تصمیم بر آن دارم که نگاهی ادبی و شعرگونه به نهج البلاغه ی بلیغ داشته باشم .

همراهم باشید

موضوعات: بدون موضوع
 [ 10:33:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  جادبه ی ضریح ...

همه چیز از آنجایی شروع شد که دلم لرزید برای آقای مهربانی ها , قلم دست من بود اما مطمعن بودم کسی دارد دلهره هایم را شعر می کند , عاشقانه نوشتم و شد جاذبه ی ضریح

اولین شعر من در کتاب جاذبه ی ضریح:

 

“چمدان”

بلیط برگشت گرفته ام

دلم اما

کنار کبوترهایت پرواز می کند

دستم اما

به پنجره فولادت گره خورده است

پایم اما

از بین جمعیت تکان نمی خورد

این چمدان است که برمی گردد…

 

موضوعات: بدون موضوع
[شنبه 1397-02-15] [ 07:33:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت