نشسته ام حوالی تاریخ

بنفشه ها

در پهلوی زنی ریشه دوانده اند

پسری

مهریه مادرش را به اجرا گذاشته

مردی

تنهایی چاه را به نام خودش زده و

شب به شب

تکه پاره های جغرافیا را مثل مردابی خسته

برای خوابیدن نیلوفری

به هم وصله می زند

***

بندهای این شعر را

در آتش دری سوخته می اندازم

تا خاکسترش را

بر سر تمام خداحافظی ها بریزم

بشریت

تا ابد

پشت این رفتن ، دست تکان می دهد

برای عمق این تنهایی کلمه می آفریند

تا خسوف را

به صورتی سیلی خورده

ربط ندهد 

موضوعات: بدون موضوع
[شنبه 1397-12-04] [ 10:26:00 ب.ظ ]