یک قلپ مطالعه | ... | |
از من میپرسید که چگونه دیوانه شدم؟ چنین روی داد: یک روز، بسیار پیش از آنکه خدایان ِ بسیار به دنیا بیایند، از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همهی نقابهایم را دزدیدهاند - همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگیام بر چهره میگذاشتم. پس بینقاب در کوچههای پر از مردم دویدم و فریاد زدم : «دزد، دزدان نابکار…» مردان و زنان بر من خندیدند و پارهای از آنها از ترس ِ من به خانههایشان پناه بردند. هنگامی که به بازار رسیدم، جوانی که بر سرِ بامی ایستاده بود، فریاد بر آورد: «این مرد دیوانه است!» من سر برداشتم که او را ببینم؛ خورشید نخستین بار چهرهی برهنهام را بوسید. و من از عشق ِ خورشید مشتعل شدم، و دیگر به نقابهایم نیازی نداشتم و گویی در حال خلسه فریاد زدم: «رحمت، رحمت بر دزدانی که نقابهای مرا بردند» چنین بود که من دیوانه شدم. و از برکت دیوانگی هم به آزادی و هم به امنیت رسیدهام؛ آزادی ِ تنهایی و امنیت از فهمیده شدن، زیرا کسانی که ما را میفهمند چیزی را که در وجودمان است به اسارت میگیرند. ولی مبادا که از این امنیت، زیادی غَره شوم.حتی یک دزد هم در زندان از دزد ِ دیگر در امان نیست! جبران خلیل جبران
[شنبه 1397-05-06] [ 01:26:00 ب.ظ ]
لینک ثابت سلام 1397/05/10 @ 12:24 جالب بود ،مخصوصاً این قسمتش : آزادی ِ تنهایی و امنیت از فهمیده شدن ، زیرا کسانی که ما را میفهمند چیزی را که در وجودمان است به اسارت میگیرند. 1397/05/07 @ 08:18 جالب و باحال بود ممنون http://blogroga.kowsarblog.ir/ 1397/05/06 @ 15:16 وبلاگتون چقدر زیبا بود نتونستم نظر بذارم با گوشی 1397/05/06 @ 16:40
|