جاذبه ی ضریح
اینجا قدمگاهی است برای عرض ارادت







اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        





اینجا با قلم خودم از مهمانان پذیرایی می کنم , گوارای وجودتان



جستجو




 
  کلاغ صفت باشیم ...

​می‌گویند وقتی کلاغی می‌میرد، بقیه کلاغ‌ها دنبال علت مردنش می‌گردند که مبادا دیگری، به همان مرگ دچار شود.
 کلاغ‌ها یاد گرفته‌اند با هم حرف بزنند. یاد گرفته‌اند به اشتراک بگذارند. یاد گرفته اند رفیق بمانند در خوشی و ناخوشی.
 با همان قارقار ساده که انگار همیشه یک‌جور است به گوش‌ما. 

آن وقت ما، این همه کلمه داریم، این همه زبان، و بیش از هفت میلیارد آدم و این‌طور مرده‌ایم؟
 این‌گونه جنازه‌های متحرک بی‌رحم و کور، که انگار دیگر قرار نیست قلب هم را ببینیم و دست افتاده‌ها را بگیریم و کمی، فقط کمی مهربان‌تر باشیم. 
من عاشق این ترکیب واژگانم با آن صدای طوفانی ضبط شده بر نوارهای قدیمی، که فریاد می‌کشید

 «ای مسئولان ایران. من احساس خطر می‌کنم.» 
من احساس خطر می‌کنم از این بی‌مهری‌ها.

 از این چسب‌ها و برچسب‌ها که عادت کرده‌ایم تف کنیم روی هم. کی رحم از ما رفته؟ و انصاف؟ و لبخند؟ 
کی به ما گفت اول جیب خودت را پرکن. خانواده و فامیلت را بچسب، به فکر دنیات باش و گور بابای بقیه؟
 من به دکترم گفته‌ام آقا من از راه رفتن توی خیابان می‌ترسم.

 چون خیلی از ما، بو می‌دهیم. بوی تعفن. 

مثلن دختری که مانتوی سبز جلو باز دارد، هشت سال پیش، با کلام کسی که دوستش نداشته، مرده.

 بقال محل ما، دکان و شکمش بزرگتر شده، اما خودش بیست سال پیش از رحمت خدا رفته.
 صورتش پر از کرم‌های سیاه و قهوه‌ای است؛ وقتی می‌گوید چطوری آقای نویسنده؟ 

و تن‌ماهی یک‌سال پیش را با قیمت امروز می‌فروشد چون دلار کشیده بالا، و فرداها ناچارست خودش همین تن را گران‌تر بخرد و گرنه باید کرکره‌ دکانش را بکشد پایین 
 بعد، از بالا تا پایین مملکت را می‌دوزد به‌هم،‌ بی‌آنکه به تصویر خودش نگاه کند. 

بی‌آنکه بداند چند کرم خونی لای سبیلش است. بی‌آنکه حتا گمان ببرد به اینکه جامعه، ماییم. 

همین هزارتومن کرایه‌ی اضافه است. 

همین تکه‌ی سوخته نان است. همین کلمات من است. 
دکتر می‌گوید برو مسافرت پسر جون.

 به این چیزها فکر نکن. قرص‌هاتو دوتا بخور.

 شب‌ها برایم جوک می‌فرستد و می‌نویسد: 

مگر گفته‌اند مملکت را تو بسازی؟ 
می‌گویم تک تک آدم‌ها مهمند. ما باید جمع شویم دور هم. حرف بزنیم. یا مسیح باشیم و مرده‌‌هامان را زنده کنیم یا به گور بخوابانیم‌شان به شهادتینی، حمد و سوره‌ای.

 می‌نویسد باز که شروع کردی.

 و بعد کلیپی برایم می‌فرستد که فینگیلی آمریکا، با دو استیکر لبخند و می‌گوید کمتر فلسفه بخون. قرص‌هاتم بکن سه تا….
پ.ن:جالبه که ما در هجوم سیل آسای خبر بد گیر افتادیم و اوناییکه مسئولن نه تنها هیچ کاری نمیکنن بلکه هر روز به خبرای بد اضافه میکنن. این دشمنی تون با شادی و نشاط و آزادی جوانها رو کنار بذارید. خیلی دیگه داره رفتارا اذیت کننده میشه
#مرتضی_برزگر

موضوعات: بدون موضوع
[پنجشنبه 1397-04-21] [ 12:48:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  واقعا من که هستم؟ ...

من همسري مهربان و مادري فداکار هستم، وقتي شوهرم براي اثبات وفاداري اش، البته تا چهلم آگهي وفات مرا در صفحه اول پرتيراژترين روزنامه شهر به چاپ مي رساند.
من زوجه هستم، وقتي شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضي دادگاه خانواده قبول مي کند به من و دختر شش ساله ام ماهيانه بدهد.
من سرپرست خانوار هستم ، وقتي شوهرم  تمام زندگی  من چهار سال پيش با کاميونش از گردنه حيران رد شد و براي هميشه در ته دره خوابيد.
من خوشگله هستم، وقتي پسرهاي جوان محله زير تير چراغ برق وقت شان را بيهوده مي گذرانند.
من ضعيفه هستم، وقتي ريش سفيدهاي فاميل مي خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگيرند.
من بي بي هستم، وقتي تبديل به يک شيء آرکائيک مي شوم و نوه و نتيجه هايم تيک تيک از من عکس مي گيرند.
من مامي هستم ، وقتي دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازي مي کند.
من مادر هستم، وقتي مورد شماتت همسرم قرار مي گيرم چون آن روز به يک مهماني زنانه رفته بودم و غذاي بچه ها را درست نکرده بودم.
من زنيکه هستم، وقتي مرد همسايه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشينش در پارکينگ مي شنود.
من ماماني هستم، وقتي بچه هايم از من می خواهند تا خلاف هايشان را به پدرشان نگويم.
من ننه هستم، وقتي شليته مي پوشم و چارقدم را با سنجاق زير گلويم محکم مي کنم و نوه ام خجالت مي کشد به دوستانش بگويد من مادربزرگش هستم.
من در ماه اول عروسي ام؛ خانم کوچولو ، عروسک ، ملوسک ، خانمي ، عشقمن ، پيشي ، قشنگم …» هستم.

دامادم به من وروره جادو مي گويد.
حاج آقا مرا والده صدا مي زند.

من مادرفولادزره هستم، وقتي بر سر حقوقم با اين و آن مي جنگم.

مادرم مرا به خان روستا کنيز شما معرفي مي کند.
من دوشيزه مکرمه هستم،وقتي زن ها روي سرم قند مي سابند و همزمان قند توي دلم آب مي شود.
من مرحومه مغفوره هستم، وقتي زير يک سنگ سياه گرانيت قشنگ خوابيده ام و احتمالاً هيچ خوابي نمي بينم.
من والده مکرمه هستم، وقتي اعضاي هيات مديره شرکت پسرم ؛ براي خودشيريني 20 آگهي تسليت در 20 روزنامه معتبر چاپ مي کنند.
ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺩﺭ ﮔﻤﯽ ﺑﺮﻫﺎﻧﯿﺪ 

ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﻦ ﮐﯿﺴﺘﻢ؟
#زن

#دکتر_شقایق_پوریا

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1397-04-20] [ 08:46:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  داستان نویس خطاکار(7) ...

* در داستانتان از آدمهای واقعی استفاده نکنید.

یکی از سخت ترین کارها برای نویسنده شدن این است که چطور از خواننده بخواهی با شخصیت های داستانت همذات پنداری کند و باآنها همدردی نماید.در نظر بگیرید مخاطبان شما بایدبه یک سری نشانه که روی کاغذ چاپ شده نگاه کنند وازاین نشانه ها باید حروف الفبا را تشخیص دهند وباحروف الفبا به کلمات برسند.حالا به معنی کلمات توجه کنند و جمله بسازند و….

به زبان دیگر آدمهای خوب داستان به هیچوجه نمیتوانند آدمهای واقعی باشند ممکن است شماازیک آدم واقعی الهام بگیرید ولی باید آنها رابزرگنمایی کنید تا مخاطب باورشان کند.شاید بتوان ابتدا یک شخصیت راازروی آدمهای واقعی شکل داد ولی قطعا نمیتوان فقط به آن اکتفا کرد.

علاوه بر شخصیت سازی داستانی میتوانید به شخصیتتان برچسب های شناخته شده هم بزنید البته این برچسب ها هم باید اغراق شده تر اززندگی واقعی باشند.

موضوعات: بدون موضوع
 [ 07:53:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  داستان نویس خطاکار(6) ...

* از توصیف غروب آفتاب دست بردارید.

درست است که خوانندگان بسیارراغب هستند تابا خواندن توصیفات داستانی شخصیت ها وفضای داستان راتجسم کنند.اماگاهی اوقات نویسندگان ازاین اصل سواستفاده می کنند و پارا فراتر ازحوصله مخاطب دراز می کنند.آن ها گاهی چنلن غرق توصیف غروب آفتاب و نگارش یک نثر زیبا که البته درجای خودبسیار ستودنی است میشوند که فراموش می کنند این توصیف طولانی درجریان داستان توقف ایجاد کرده است و همین امر ممکن است باعث توقف مخاطب شود.

موضوعات: بدون موضوع
[سه شنبه 1397-04-19] [ 05:35:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  داستان نویس خطاکار(5) ...

* خیلی وقت صرف گرم کردن موتورتان نکنید.

به سه نکته توجه کنید

1.هر گاه خواستید چیزی را شرح دهید توقف کنید.مجبور کردن خواننده مشتاق برای خواندن یک جمله ایستا مثل این است که از یک دوچرخه سوار بخواهید با یک دوچرخه بدون چرخ براند.

2.داستان رو به جلوست نه به گذشته.اگر شما داستانتان را با توصیف گذشته آدمها شروع کنید شما دارید خواننده را در مسیر اشتباهی هدایت می کنید.

3.معمولا داستان های خوب با واکنش یک نفر در برابر یک تهدید آغاز میشود.

موضوعات: بدون موضوع
[یکشنبه 1397-04-17] [ 01:43:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت