ماه رمضان که میشد بابا یک برگه می چسباند کنار آینه ،یک جوری که قدم برسد ،زمستان بود آن سال اوقات شرعی رفته بودند توی مربع های کاغذ و روی دیوار نشسته بودند.
قدم میرسید بابا اسمم را نوشت بالای صفحه با خودکار بیک مشکی و تاریخ زد.
اذان صبح واذان مغرب طرفدار بیشتری داشت،هرروز لاک پشتی حرکت می کردند و یک دقیقه یک دقیقه جلو می افتادند. همین که اسمم آن بالا بود احساس می کردم رمضان مال من است ،فکر میکردم خدا فقط و فقط سفره اش را برای من باز کرده دلم قرص بود بزرگ شده بودم ،دلم چادر مشکی میخواست ولی نداشتم و انقدر بزرگ بودن پر شده بودتوی جانم که رویم نمیشد چیزی از بابا بخواهم.چادر سفیدم را سرمیکردم و رمضان را که مال خودم بود می گرفتم در آغوشم.
بابا آن روز رفته بودهمدان وبا کلی پلاستیک پراز خوراکی برگشت ، خریدها را ریخت توی راهرو و رفت دراز کشید.صدای خش خش پلاستیک ها که مادر جابه جایشان می کرد وسوسه ام کرد.
گرسنه بودم و هر چیزی دلم را آب می انداخت حتی عکس سفره ای که بابا برای مادرم خریده بود و عکس کباب کوبیده و دوغ و سبزی داشت . یک چیزی بیشتر از همه چیز بین خریدها برق میزد که تا آن روز ندیده بودمش،برق میزد و طعم نخورده اش دهانم را پراز آب می کرد.
آلو بخارای زرد که خیس خیس پرشده بود توی پلاستیک ،تا آن روز انقدر وسوسه نشده بودم ،اصلا نفهمیدم کی یکی از آلو هارا برداشتم و توی مشتم قایم کردم ،قلبم تندتند میزد گرسنه بودم و گلویم خشک شده بود،شیرینی آلو و عرق کف دستم باهم قاطی شده بود ، چشم هایم را بستم و دستم را نزدیک دهانم نگه داشتم بوی آلو پر شد توی دماغم ،نفس عمیقی کشیدم ووقتی چشم باز کردم طعم شیرین آلو زیر زبانم بود،محتویات دهانم را قورت دادم و نوک شیره ای انگشتانم را لیس زدم.
صدای ربنا می آمد ، چادرم را پشت پرده پنهان کردم ،رمضان دیگر مال من نبود،فردای آن روز انگشتم را خیس کردم و اسمم را ازبالای برگه روی دیوار خط زدم.
موضوعات: بدون موضوع
[شنبه 1397-02-29] [ 10:27:00 ب.ظ ]