جاذبه ی ضریح
اینجا قدمگاهی است برای عرض ارادت







شهریور 1397
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            





اینجا با قلم خودم از مهمانان پذیرایی می کنم , گوارای وجودتان



جستجو




 
  پاییز  ...

یک روز صبح بیدار میشوی و میبینی بعضی چیزها مثل هرروز نیست ،خنکی هوا سوز دارد انگار زخمی کهنه را خراشیده باشند ، باد درخت های حیاط را محکمتر تکان می دهد و لرزشی بر جانت می افتد.پاییز از دور پرستوهارا صدا می زند :آهای کوچولوهای عاشق زود باشید شعرهای عاشقانه را جمع کنید وقت رفتن است …

و رفتن از همین فصل نقاشی های هزاررنگ شروع شد، نارنجی های آتش گرفته که آتش جان است ،شعله می کشد،می سوزاند و تو باید بایستی و به روی خودت نیاوری چقدر شعر از چشمهایت چکیده ،هزار بیت بلند و کوتاه که مثل موهای دخترکان فقط بالش ها رازش را فهمیده اند…

امروز یکی از همان روزهاست …

موضوعات: بدون موضوع
[دوشنبه 1397-06-12] [ 08:58:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  من یک دزد بودم 2 ...

به هر بدبختی بود از نمایشگاه درآمدم و افتادم توی پیاده روی باریکی که آدم های زیادی نداشت یعنی در واقع شهر ما آدمهای زیادی نداشت که بخواهند قدم بزنند ،دست معشوقه هایشان را بگیرند و برایشان آن موقع عصر شعر بخوانند ،حتی بستنی فروشی هم نداشت که اگر گلویشان خشک شد دوتا بستنی قیفی بخرند و همانطور که بهم زل زده اند ازطعم وانیلی اش لذت ببرند اما شهر ما الان یک دزد داشت که فکر می کرد آدمها به دو تا چشم تبدیل شده اند و فقط او را نگاه می کنند،آنقدر عرق کرده بودم که روسری ام به پیشانی چسبیده بود ،باد خنکی می وزید و لرز بر جانم می انداخت، احساس می کردم شعاع کره ی زمین کم و کمتر شده انقدر که با هرقدم میخوام بیفتم توی کهکشان،کیفم سنگین شده بود و وزن دستم که سعی می کردم گوشه ی بیرون زده ی دیکشنری را پنهان کنم هم اضافه تر و همین باعث شد اتفاقی که نباید می افتاد افتاد بعله کیفم از بند رها شد و ناگهان مثل معشوقه ای که از چشم عاشق افتاده باشد چنان از شانه ام افتاد که گرومپ صدا داد،سرم را چرخاندم فقط مرد جوانی ایستاده بود و داشت لیست برندگان بانک را ازپشت شیشه می خواند

ادامه دارد

موضوعات: بدون موضوع
 [ 12:13:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت