به هر بدبختی بود از نمایشگاه درآمدم و افتادم توی پیاده روی باریکی که آدم های زیادی نداشت یعنی در واقع شهر ما آدمهای زیادی نداشت که بخواهند قدم بزنند ،دست معشوقه هایشان را بگیرند و برایشان آن موقع عصر شعر بخوانند ،حتی بستنی فروشی هم نداشت که اگر گلویشان خشک شد دوتا بستنی قیفی بخرند و همانطور که بهم زل زده اند ازطعم وانیلی اش لذت ببرند اما شهر ما الان یک دزد داشت که فکر می کرد آدمها به دو تا چشم تبدیل شده اند و فقط او را نگاه می کنند،آنقدر عرق کرده بودم که روسری ام به پیشانی چسبیده بود ،باد خنکی می وزید و لرز بر جانم می انداخت، احساس می کردم شعاع کره ی زمین کم و کمتر شده انقدر که با هرقدم میخوام بیفتم توی کهکشان،کیفم سنگین شده بود و وزن دستم که سعی می کردم گوشه ی بیرون زده ی دیکشنری را پنهان کنم هم اضافه تر و همین باعث شد اتفاقی که نباید می افتاد افتاد بعله کیفم از بند رها شد و ناگهان مثل معشوقه ای که از چشم عاشق افتاده باشد چنان از شانه ام افتاد که گرومپ صدا داد،سرم را چرخاندم فقط مرد جوانی ایستاده بود و داشت لیست برندگان بانک را ازپشت شیشه می خواند

ادامه دارد

موضوعات: بدون موضوع
[دوشنبه 1397-06-12] [ 12:13:00 ق.ظ ]