اردی بهشت
غروب یکشنبه 17/2/96
هفده روز از اردیبهشت گذشته است، چمدانم را بسته ام ، همه چیز انگار سر جایش است بجز دلم…. بغضی افتاده به جان گلویم و مثل پرنده ای زخمی خودش را به درو دیوار می کوبد.
چیزی از قلم افتاده باشد انگار ، تکه ای از دل بستگی ها شاید… پسرم شاید… همسرم شاید
اما نه … بغضی به اندازه تمام کرده های نباید… آری سنگینی این بغض چیزی جز اینهاست . می خواهم چیزی برات بنویسم ، چیزی از جنس کلمه ولی به عمق دلتنگی …
بعدازظهر دوشنبه 18/2/96
شبی سراسر هیجان را پشت سر گذاشته ام ، همهمه ی صحن توی گوشم است ،ساعت 2 بعدازظهر از قروه درجزین به راه افتادیم ،مسئول کاروان در حال تذکر دادن نکات ضروری است، لرزش اتوبوس نمی گذارد درست بنویسم . صدای صلوات می پیچد در فضا و همه چیز آماده است برای دل سپردن.
حرف های زیادی برای گفتن هست ، باید از همین جا شروع کنم، درد دارد بعضی هایشان ، ولی این زخم عمیق را باید تراشید آنقدر که به خون بیفتد..
به شروع فکر می کنم ، به تهی شدن ، به دراز کردن دست پیش پادشاه، به جلو بردن پیمانه.
سه راهی اصله را رد می کنیم ، همهمه ی اتوبوس کم شده است، انگار همه حرفی دارند که می خواهند مزه مزه اش کنند ، بغض هنوز در گلویم هست ، می جوشد، غل می زند ولی طغیان نه…
چشم هایم مثل برکه ای خشک ، آسمانی بی رمق یا فصلی که دچار خشکسالی شده نای باریدن ندارد.
منظره کوه ها روی دشت سبز اردیبهشت نقاشی زیبایی است که از قاب پنجره مرا مسحور کرده است. میگویند خود امام رضا (ع) باید دعوتنامه بفرستد و من مبهوت اینهمه کرمم که چون منی را چگونه برای این سفر انتخاب کرده اند.
عصر دوشنبه
بهار همه جا سرک کشیده است ، به شهر جدید پرند رسیده ایم ، فیلم ایستاده در غبار در اتوبوس پخش می شود، روح شهید متوسلیان انگار که نگاهی کرده باشد به همه ، حتی آنها که خوابند.
احساس می کنم چیزی شبیه معجزه قرار است اتفاق بیفتد و این ها یعنی قدم به قدم نزدیک شده به آن معجزه بزرگ.
صبح سه شنبه 19/2/96
آفتاب زمین را در آغوش گرفته است ، اتوبوس تمام شب را حرکت کرده و فقط تابلوهایی که اسم سرخه ، شاهرود ، میامی ، سمنان در آن نوشته شده بود به ما می فهماند که چقدر از مسیر طی شده است .
هنوز باور نکرده ام ، هنوز دلیل انتخاب شدنم را نمی دانم .از هر دری که وارد می شوم به بن بست می رسم . نمی دانم کدام دعا ، کدام حس خوب قافیه این شعر را برایم ردیف کرده است.
مسئول کاروان از مشهد اولی ها می خواهد برای دیگران دعا کنند ، هنوز آن رودخانه طوفانی طغیان نکرده است .
دستانم می لرزند مثل دلم ، کلمه ها خودشان را در ذهنم کمرنگ می کنند ، شاید در پستوها پنهان می شوند .
هیچ واژه ای نمی تواند عمق اعجاز این دقایق را به تصویر بکشد.
ساعت 30 /7 صبح
به محل اقامتمان رسیده ایم ، با خودم فکر می کنم اینهمه برنامه ریزی منظم ، تمام قطعات پازل که گام به گام مرا به زیارت حرم نزدیک می کند نمی تواند کار یک زمینی باشد، حتما نگاهی هست ، حتما…
ساعت 30/2 بعدازظهر
اذن دخول خوانده ام ، با خودم فکر می کنم من اگر بودم به چون خودمی هرگز اذن نمی دادم ولی تو… تو… آه توی عظیم … راست گفته اند که کرامتت فرق دارد.
چرا دلم آنطور که باید نمی شکند ، چرا این دیوار سنگی ترک بر نمی دارد ؟!
میلاد حضرت علی اکبر (ع) است ، تمام حیاط های حرم را چراغانی کرده اند … کبوترهای حرم در آغوش امنت پرواز می کنند، کاش کبوتر حرمت بودم
شب را در حرم می مانم ، در حیاط ها قدم میزنم ، زیارت نامه می خوانم ، زندگی می کنم …
چهارشنبه 20/2/96
هم کاروانی هایم به خوابگاه برگشتند ولی من ماندم ، برای استراحت به رواق شیخ حر عاملی رفتم و تا اذان صبح آنجا بودم ، بعد از اذان هم کمی کنار پنجره فولاد خوابم برد .
در صحن جامع رضوی نماز ظهر می خوانیم ، ابرهای دلم می غرند ، می بارند ، چشم هایم کم آورده اند آقا…
دل ما خوب نمی شکند ، دل ما سنگ است ، بتن است ، اصلا هر چه سخت است از جنس دل ماست ، ولی تو آقایی، رضایی …
17 ساعت راه آمده ام ، جاده همدان ـ مشهد را با التماس طی کرده ام … می دانم نگاهت با من است ، دستت در دستم و آغوشت برایم باز است.
43/22 دقیقه شب
در صحن انقلاب روبروی پنجره فولاد نشسته ام ، زائران زیادی برای زیارت می آیند و دردودل می کنند ، یک جور آشنایی خاص بین همه هست ، هیچکس غریب نیست ، یک پاکت خالی از روبروی ایوان طلا پیدا کرده ام ، با خودم فکر می کنم این یک نشانه است ، می خواهم برایت نامه بنویسم … دو روز دیگر حرکت می کنیم.
اگر اینجا قطعه ای ازبهشت است پس بهشت چگونه است؟!
ولی من می گویم اینجا از بهشت بهتر است ، اینجا دلشکسته ها ، گناه کرده ها و روسیاه ها هم هستند ولی بهشت انتخاب شده است.
بین تمام کسانی که دور ضریحت حلقه میزنند وطواف می کنند حتما کسی هست که دلش واقعا شکسته باشد … حتما کسی هست که به آبروی او ما هم خریدار داشته باشیم .
یوسف بندگی ام را در چاه می اندازم ، نجاتم بده ، مرا عزیز خود کن آقا
صبح پنجشنبه 21/2/96
اردیبهشت عطر خوشش را از تو رفته است ، اینجا حرف از بهار زدن معنی ندارد، فصل آینه ها کجای طبیعت می تواند باشد جز اینجا .؟
سومین روز سفر است ، دو شب گذشته را در حرم مانده ام ، دارالحجه را بوئیده ام ، رواق امام خمینی را نفس کشیده ام ، اصلا می دانی چیست … من پر از توام
شعر … قافیه… ردیف
هر جا را نگاه می کنی پر است از آدمهایی که شاید جغرافیای سرزمین شان فرق می کند ولی مسیر دلشان یکجاست ، هر چه هستند آمده اند ، فلسفه را به بازی گرفته است این وجه اشتراک که از هر جهت نگاهش می کنی به رضا ختم می شود.
ساعت 15 بعدازظهر
باید وداع کنیم و چه سخت است دل کندن .
به برگشت فکر میکنم که برمی گردم و نقطه ای سر خط می گذارم…. قصه همچنان ادامه خواهد داشت .
کاش می شد به اندازه همین نشستن های ساده چیزی با خودم ببرم … امروز دلم یک نشانه می خواهد ، یک تبرکی از خود آقا که بگوید آمده ای ، دلت را بگذار و برو ، اینجا کنار کبوترها جایش امن است.
غروب پنجشنبه
تمام شد و تمام شدن ها همیشه سخت است ، دل کندن جان کندن است ، اتوبوس به راه می افتد ، غم این تمام شدن از یک طرف و غروب هم از یک طرف
شب میلاد امام زمان (عج) است و حسرتی عظیم در وجود همه مسافران کاروان داد می زند.
با امام رضا (ع) خداحافظی کردیم و دلتنگی هایمان را در امانات حرم جا گذاشتیم و برگشتیم.
نویسنده زهرا حسینی