​کنار پنجره به قطره های شبنمی که روی برگ ها چکیده شده بود خیره شدم ،آفتاب هنوز دامنش را باز نکرده بود روی گل های باغچه ،با خودم گفتم چقدر خوب می شود اگر بروم و از هوای این وقت صبح لذت ببرم ،نزدیک باغچه شدم چشمم افتاد به برگ بالای سرم ،لبخندی زدم و نوک برگ را گذاشتم توی دهانم .یک قطره شبنم قل خورد و رفت پایین 

- اوووم … به به … چقدر شیرین بود 

چشم هایم را بستم یکدفعه احساس کردم زیر پایم خالی شد و دارم می افتم ولی نه انگار پاهایم بود که کوچک و کوچکتر می شد، وای خدای من دستهایم ،صورتم … برگها مثل چترهایی بزرگ شده بودند ،به اطرافم نگاه کردم صدای هن هن و غر زدن می آمد مثل موقعی که مادر خانه را مرتب می کرد 

- چقدر کار … تا کی آخه بشورو بساب … روماتیسم شاخک گرفتم آخه 

کفشدوزکی سرش راانداخته بود پایین و داشت باخودش حرف میزد

تا چشمش افتاد به من ابروهایش راگره زد و گفت

- جونور زشت بدو برو محله ی خودتون بازی کن میخوام بچه هامو ببرم حموم ،امروز نوبت ماست که حموم شبنم بگیریم 

چند لحظه بعد چند کفشدوزک کوچک که به صف حرکت می کردند پشت سرمادرشان آمدند و از کنارم رد شدند .

من خودم را کنار کشیدم تااز ساقه ی سبزی بالا بروند،هر کدام که به آن بالا می رسید صدای شالاپ شلوپ آب می آمد.

من هم افتادم دنبال آخری تا از ساقه که به پهنای تنه درخت بود بالا بروم که پایم سر خورد و افتادم،چشمهایم را باز کردم ،مادر بالای سرم ایستاده بود

- اینجا چه کار می کنی اول صبحی؟! بدو بیا صبحانه بخور تا مدرسه ات دیر نشده

سرم را برگرداندم به طرف باغچه ،چندکفشدوزک روی برگ گل رز راه می رفتند.

موضوعات: بدون موضوع
[دوشنبه 1397-08-28] [ 07:08:00 ب.ظ ]