یک روز صبح بیدار میشوی و میبینی بعضی چیزها مثل هرروز نیست ،خنکی هوا سوز دارد انگار زخمی کهنه را خراشیده باشند ، باد درخت های حیاط را محکمتر تکان می دهد و لرزشی بر جانت می افتد.پاییز از دور پرستوهارا صدا می زند :آهای کوچولوهای عاشق زود باشید شعرهای عاشقانه را جمع کنید وقت رفتن است …

و رفتن از همین فصل نقاشی های هزاررنگ شروع شد، نارنجی های آتش گرفته که آتش جان است ،شعله می کشد،می سوزاند و تو باید بایستی و به روی خودت نیاوری چقدر شعر از چشمهایت چکیده ،هزار بیت بلند و کوتاه که مثل موهای دخترکان فقط بالش ها رازش را فهمیده اند…

امروز یکی از همان روزهاست …

موضوعات: بدون موضوع
[دوشنبه 1397-06-12] [ 08:58:00 ق.ظ ]