واژه به واژه پیش می روم ،جملات روبروی چشمهایم مثل موجی که به ساحل می خورد می خروشند ، انگار ابوحمزه در جان من است که دردهایم را در عمق تاریخ مرور می کرده “ستایش خدایی که با من دوستی کند در حالی که از من بی نیاز است و ستایش خدایی را که با من بردبار است تاجایی که گویی گناهی ندارم “

گناه گناه گناه ، بنده و این همه گناه ! معبودم من همان نطفه ی ناچیزی هستم که لطف تو انتخابم کرد ،نگاه تو گرمای جانم بخشید، و حالا که استخوان ترکانده ام ناسپاسی هایم قدکشیده ،گستاخی ام زبان گشوده ،اعداد در شناسنامه خطاهایم بزرگ شده است ولی تو … ای انتهای بودن ها ،تو چنان مرا در آغوش گرفتی که انگار روز نخست بدنیا آمدنم است .

ابوحمزه تو بگو زبان من قاصر است تو واژگانت را به رقص دربیاور باز هم ” پس پروردگار من ستوده ترین چیزهاست نزد من و به ستایش من سزاوارتر است”

موضوعات: بدون موضوع
[جمعه 1397-03-11] [ 03:44:00 ب.ظ ]