بعضی وقتها دلم بدجور می گیرد , نه دل نوشتن دارم نه انرژی کارکردن, مثل همین حالا که نشسته ام و بدون اینکه هدفی داشته باشم مینویسم.

برای مخاطبی که نیست , نخواهد بود, یک تصویر خیالی که برای خودم ساخته ام بعد از سالها …

ای بابا پیر شدیم و هنوز غمی در وجودمان شروع می کند به گز گز , اصلا من می گویم خدا همان اول تکلیف ما را روشن کرد ” ما انسان را در رنج آفریدیم ” و هیچ رنجی به اندازه عشق پدر آدم را در نمی آورد , همان روزهای اول حوا می خواست برای آدم شعر بگوید ولی کلمه بلد نبود رفت و چشمش افتاد به آن سیب سرخ …

بعدش آدم دلش برای خدا تنگ شده بود که گریه کرد و گریه کرد و زمین را بست به اقیانوس و دریا …

صدای این باران را خدا گشت و گشت تا این مدلی درش آورد , الکی الکی که آدمها را شاعر نمی کند این شرشر بی رحم

باران ادامه ی گریه ی آدم است وقتی عاشق خدا بود و باید دور می شد ازش …

 

موضوعات: بدون موضوع
[پنجشنبه 1397-08-24] [ 10:57:00 ب.ظ ]