​تابستان که میشد صبح ها صدای مادرم درمی آمد که دختر چراانقدر باید بخوابد!!

سرم را زیر پتو می بردم و یک ربع یک ربع چرت میزدم تا بالاخره 11 به بعد ازرخت خواب بیرون می آمدم.

مادر خشم داشت بغض هم ،میگفت یک روز آبروی مارا میبری با این تنبلی کردن هات،میگفت زن باید بشورد و یاد بگیرد چطور شستن را،زن باید بپزد و یاد بگیرد 

حالا مادرم از همیشه راضی تراست ،بهترین ته چین های فامیل به نام من خورده و براق ترین کاشی ها و مرتب ترین آشپزخانه

مادر حق داشت ،مادرش و مادرشوهرش تعریف زن خوب را اینطوری ملکه ی ذهنش کرده بودند و او همیشه نگران این بود که نکند مرا زن خوبی بارنیاورد.

ظرفهای گل سرخ را مرتب میچید قبل ازغذایی که از خروس خوان بار گذاشته بود ولی خودش توی ماهی تابه ی روغن داغ غذا میخورد.

من یادگرفتم آشپزخوبی باشم ،یادگرفتم کدبانوی خانه باشم ،یادگرفتم لباس های تیره و روشن چقدر زمان میبرد تا برق بزند اما هیچوقت یاد نگرفتم چطور زن خوبی باشم،چطور حفظ کنم این جنس زنانه را .

من می گویم به دخترهایتان یادبدهید زن بودن با همسربودن فرق می کند ،بگویید دخترجان سعی کن زن باشی ،مقتدر ،با روحی زیبا که آرزوهای بزرگ دارد و در دنیای خودش ملکه است و اگر کسی توانست کنارت باشد همسرش شو.

زهرا حسینی

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1397-04-06] [ 04:27:00 ب.ظ ]