دلهره  تمام سلولهایم را مچاله می کند , رسیده ایم به آخر این جاده که راهش نور بود و توشه ی سفرمان دلدادگی , می ترسم از خودم و این ترس عجیبی است , ترس از اینکه سرت را بیندازی پایین و بشوی همان آدم قبل که دستهایش خالی بود , میترسم سفره مهمانی جمع شود و من هنوز مبهوت و رق در سیاهی های دورنم باشم.

چقدر ابوحمزه خواندم , چقدر یا مجیر گفتم و این آینه را سابیدم تا شاید جلا پیدا کند و عکس رخ یار را ببینم , حالا در انتهای این خط های ممتد این منم که ایستاده ام و راههای دیگری را میبینم که دهان باز کرده اند و می خواهند مرا ببلعند.

رمضان نام خانوادگی بخشایش است , بارالها دست مرا آنقدر رها مکن که چون کودکی در ازدحام جمعیت آشفته دلان گم شوم.

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1397-03-23] [ 11:11:00 ق.ظ ]