جاذبه ی ضریح
اینجا قدمگاهی است برای عرض ارادت







اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        





اینجا با قلم خودم از مهمانان پذیرایی می کنم , گوارای وجودتان



جستجو




 
  روز بزرگداشت دایی مبارک ...

​زهرا حسینی:

من یک دفتر آرزوها دارم، امروز یک آرزوی جدید اضافه کردم  و دورش خط قرمزی کشیدم که وقتی بهش رسیدم جزئیاتش را فراموش نکنم.

توی دفترم نوشتم “نماینده ی مجلس شدن" 

و روزی اگر به آرزویم برسم پیشنهاد میکنم یک روز از تقویم را به نام روز  "بزرگداشت مقام دایی” نامگذاری کنند.برایش هم دنبال روز تولد ائمه نمی گردم ،یکی از بهترین روزهای سال را انتخاب می کنم ،اردیبهشت شاید…

از نظر من دایی ها موجودات دوست داشتنی هستند ،همیشه دلشان می خواهد خواهرزاده هایشان را قورت بدهند و گاهی حتی می دهند! دوست داشتنشان دوست داشتن است ،همه آدمها توی بچگی هاشان خاطره های رنگی رنگی با دایی هایشان دارند که میتوانند توی آن روز در موردش فکر کنند.می توانند حالی که هستند را بگذارند کنار ،فاصله هایشان را دور بیندازند و به روزهایی فکر کنند که توی بغل دایی شان بودند.

من حتی تصمیم گرفته ام در تیزر تبلیغاتی خودم این موضوع را برد کنم،روزی برای دایی ها …

پی نوشت: هنوزم که هنوز است طعم آدامس عسلی هایی که دایی ام برایم می خرید فراموش نکرده ام.

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1397-04-27] [ 07:26:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  داستان نویس خطاکار (10) ...

* نگذارید ماجراها بی دلیل اتفاق بیفتد.

برای شخصیت داستانی تان یک انگیزه و پیش زمینه قبلی آماده کنید و نگذارید ماجراهای اتفاقی وتصادفی روز شخصیت شما راخراب کنند.این طور می توانید منطق داستانی بهتری برای نوشته تان پیدا کنیز.

اتفاقات باید به دلایل خوبی رخ دهند و در آن صورت مخاطب داستان شما را دوست خواهد داشت و به آن علاقه نشان خواهد داد.

موضوعات: بدون موضوع
[سه شنبه 1397-04-26] [ 11:28:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  داستان نویس خطاکار(9) ...

” از دردسر فرار نکنید”

برای یک نویسنده بهترین لحظه هنگام نوشتن داستان، وقتی است که شخصیت اصلی داستان توی یک دردسر بزرگ افتاده باشد.

حالا اگر بگذارید شخصیت اصلی داستان استراحت کند و خوشحال وراضی و خشنود و بدون هیچ نگرانی زندگی کند آن وقت داستان شما به پایان عمر خودش رسیده است و برعکس اگر شخصیت شما با همه بالاهای روی زمین روبه رو شود واین شخصیت بیچاره در بدبختی غوطه بخورد ودر عمیق ترین مشکلات قرار بگیرد آن گاه داستان شما سینه سپر می کند و اوج می گیرد یعنی علاقه خواننده را به تعقیب داستان بیشتر می کند.

نتیجه :هر چقدر در زندگی روزمره و واقعی خودمان سعی می کنیم از مشکلات دوری کنیم در دنیای داستان باید برعکس عمل کنیم.

موضوعات: بدون موضوع
[دوشنبه 1397-04-25] [ 09:01:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  برسد به دست آقا علی بن موسی رضا ...

​عکس حرمت را گذاشته ام روبرویم ، برق می زند و یک تکه از خورشید را گرفته توی بغلش ، خوب شد که عکس آدمها نیفتاده توی عکس ، خوب شد که فقط گنبد است است و مناره و من که فکر می کنم الان فقط مال خودمی آقا
سلام ، من زهرا هستم ، میدانم که می شناسی ام ، صدایم به گوشت آشناست چون پر حرفی کردم برایت، پارسال اردیبهشت یادت هست که بهشت من در مشهد شما بود ؟! آمدم پابوسی ات ، شما اجازه ورود دادی و دلم همراه کبوترهایت اوج گرفت ، رفت آن بالا بالاها، شب خوابم می آمد تا سرم را تکیه می دادم یکی از خادمانت می آمد و می گفت اینجا باید بیدار باشی ولی چشم هایم حرف سرشان نمی شد ، هزار و دویست کیلومتر راه همدان به مشهد خودش را دوخته بود به جاده که به جمال حرمت روشن شود و حالا مثل مسافری خسته می خواست بخوابد توی بغلت.
” خانومم بیدار شو ” خادم ها با گردگیرهای رنگی صورتم را نوازش می کردند،دلم نمی آمد بروم بیرون ، حرف زیاد داشتم حالا حالاها ولی خواب امانم را بریده بود، فقط یک جا بود که کسی کاری به کار کسی نداشت ، آرام رفتم و دراز کشیدم بین مریض های گره زده شده به پنجره فولاد ، کنار دختری که روی ویلچر خوابش برده بود و مادرش آنطرف نرده چشمه ای از چشم ها یش سرازیر شده بود، دست های دختر با طنابی به پنجره فولاد بسته شده بود و خودش آرام مثل آهویی که در بغل مادرش است خوابیده بود.نمی دانم چقدر طول کشید ولی یک وقت دیدم تیغ خورشید دارد صورتم را می خاراند ، صورتم را برگرداندم ولی رهایم نکرد ، انگار خورشید هم خادمت بود که می گفت خانومم بیدار شو اینجا سرزمین بیداری است و حیف است اگر بخواهی با خواب لحظه لحظه اش را بکشی.
چشم هایم را باز کردم دختر لبخند می زد ، زیبا بود ودستش را چسبانده بود به پنجره فولاد ، دلم آرام بود ، وخستگی سفر انگار که اصلا هیچوقت نبوده در جانم ، نشستم و خودم را کشاندم به پنجره فولاد، بغض کرده بودم ولی توی سرم خالی بود ، خالی از همه ی دغذغه ها ، خالی از همه ی دلواپسی ها ، گره خورده بودم به پنجره فولاد و صبح دخیلم باز شده بود .میدانم نامه ام را قبل از پست کردن می خوانی و دلتنگی ته نشین شده توی صدایم را از بین کلمات میشنوی،می خواهم بگویم این زهرای خسته باز هم دلش می خواهد بخوابد بین مریض هایت ، دلش بدجور شکسته فقط باید بیاید بچسبد به فولاد پنجره ات تا دوباره بند بخورد تکه هایش .
نگاه می کنم به عکست اذن دخول می خوانم آقا به دلم اجازه ی پرواز بده…

موضوعات: بدون موضوع
[جمعه 1397-04-22] [ 09:07:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  اگر داستان نویس هستید این خطا را نکنید(8) ...

درباره آدم های بی خاصیت ننویسید.

گاهی نویسنده های داستان فراموش می کنند که نباید درباره ی شخصیت هایی بنویسند که فعالیت زیادی در داستان ندارند.شخصیت هایی جذاب هستند که فعالیت می کنند ،خود را به خطر می اندازند وبرای رسیدن به هدفشان انواع ابزار موجود را به کار میگیرند.

بسیاری از مواقعی که یک داستان خراب شده است دلیلش این است که نویسنده در انتخاب شخصیت داستانی اشتباه کرده است و شخصیتی را انتخاب کرده که ما به آن می گوییم ترسو و بی خاصیت.حتما می دانید که بی خاصیت ها چطور آدمهایی هستند.

موضوعات: بدون موضوع
[پنجشنبه 1397-04-21] [ 08:32:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت