جاذبه ی ضریح
اینجا قدمگاهی است برای عرض ارادت







اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        





اینجا با قلم خودم از مهمانان پذیرایی می کنم , گوارای وجودتان



جستجو




 
  ماجرای لیلی از خدیجه(س) شروع شد. ...

اصلا ماجرای لیلی از تو آغاز شد

خدیجه جان ،عاشقانه هایت در تمام تاریخ تکرار نشد، تو در اوج بودی و تمام معشوقه های عالم اندر خم یک کوچه گم شده بودند.

 به اندازه تمام بشریت حرف برای گفتن هست ،از تو ،از دلدادگی ات ، از پیامبری که در چشمهایت ظهور کرد … و هیچوقت دنیا آنقدر بزرگ نخواهد شد که این حرفها در گوشش فرو برود.

معراج از خانه ی تو شروع شد و کوثر از همانجا به راه افتاد.

لیلی تویی که دست نه ،دل شستی از دلبری های دنیا.

خدیجه جان جای تو در جان محمد بود،فاطمه اگر پاره تن بود تو تمامش بودی.داغ غمت جگر اسلام را سوزاند.شب سیاهپوشی زمین است برای هجری که به دامن پیامبرش افتاد.

موضوعات: بدون موضوع
[شنبه 1397-03-05] [ 03:34:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  کامتان عسل فاطمه مادر شده است. ...

​ماه کامل است،صدای کودکی پیچیده در گوش شهر،عطر حضور ملائکه است که دارند پرستاری می کنند وآغاززیستن را زمزمه می کنند در گوش نوزاد…

تاریخ ایستاده است به احترام لحظه ای که نازدختر عالم مادر شده است،اصلا شاید بهشت را خدا ازهمان روز بنا گذاشت ، روزی که زمین چشم هایش را بسته بود ،رودها عرق شرم بودند که شره کردند از پس سنگها،زمین دستهایش را روی صورتش گذاشت 

- من جایی شایسته برای پیشکشی سراغ ندارم …

خدا لبخند زد ودر بهشت را به روی فاطمه باز کرد.

صدایی پیچید در گوش عرش “انا اعطیناک الکوثر …” کوثری که حالا مادر شده بود.

 ماه کامل بود و در بغل فاطمه می درخشید ماه دیگری ، اسمش را بگذارید “حسن” که حسن تمام حسنات است، علی جان رمضان ماه توست که پدر شدی … فاطمه جان بهشت ارزانی توست به پاس شیره جانی که حسن ات را سیراب می کند …

صدایی در عرش پیچید ، فتبارک الله احسن الخالقین.

 لبخند هر نوزاد که متولد می شود شیرینی همان شب است که ملائکه در دهان بشریت می گذارد.

کامتان عسل فاطمه مادر شده است.

موضوعات: بدون موضوع
[پنجشنبه 1397-03-03] [ 10:19:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  رمضان دیگر مال من نبود ...

ماه رمضان که میشد بابا یک برگه می چسباند کنار آینه ،یک جوری که قدم برسد ،زمستان بود آن سال اوقات شرعی رفته بودند توی مربع های کاغذ و روی دیوار نشسته بودند.

قدم میرسید بابا اسمم را نوشت بالای صفحه با خودکار بیک مشکی و تاریخ زد.

اذان صبح واذان مغرب طرفدار بیشتری داشت،هرروز لاک پشتی حرکت می کردند و یک دقیقه یک دقیقه جلو می افتادند. همین که اسمم آن بالا بود احساس می کردم رمضان مال من است ،فکر میکردم خدا فقط و فقط سفره اش را برای من باز کرده دلم قرص بود بزرگ شده بودم ،دلم چادر مشکی میخواست ولی نداشتم و انقدر بزرگ بودن پر شده بودتوی جانم که رویم نمیشد چیزی از بابا بخواهم.چادر سفیدم را سرمیکردم و رمضان را که مال خودم بود می گرفتم در آغوشم.

بابا آن روز رفته بودهمدان وبا کلی پلاستیک پراز خوراکی برگشت ، خریدها را ریخت توی راهرو و رفت دراز کشید.صدای خش خش پلاستیک ها که مادر جابه جایشان می کرد وسوسه ام کرد.

گرسنه بودم و هر چیزی دلم را آب می انداخت حتی عکس سفره ای که بابا برای مادرم خریده بود و عکس کباب کوبیده و دوغ و سبزی داشت . یک چیزی بیشتر از همه چیز بین خریدها برق میزد که تا آن روز ندیده بودمش،برق میزد و طعم نخورده اش دهانم را پراز آب می کرد.

آلو بخارای زرد که خیس خیس پرشده بود توی پلاستیک ،تا آن روز انقدر وسوسه نشده بودم ،اصلا نفهمیدم کی یکی از آلو هارا برداشتم و توی مشتم قایم کردم ،قلبم تندتند میزد گرسنه بودم و گلویم خشک شده بود،شیرینی آلو و عرق کف دستم باهم قاطی شده بود ، چشم هایم را بستم و دستم را نزدیک دهانم نگه داشتم بوی آلو پر شد توی دماغم ،نفس عمیقی کشیدم ووقتی چشم باز کردم طعم شیرین آلو زیر زبانم بود،محتویات دهانم را قورت دادم و نوک شیره ای انگشتانم را لیس زدم.

صدای ربنا می آمد ، چادرم را پشت پرده پنهان  کردم ،رمضان دیگر مال من نبود،فردای آن روز انگشتم را خیس کردم و اسمم را ازبالای برگه روی دیوار خط زدم.

موضوعات: بدون موضوع
[شنبه 1397-02-29] [ 10:27:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  دلنوشته ای برای غربت علی(ع) ...

اصلا این رمضان بوی غربت میدهد عجیب ،یک حس دلتنگی تمام نشدنی که درتمام شب بیداری ها و مناجاتش پیچیده،انگار صدای گریه ای که میخورد به در ودیوار چاه و برمی گردد یک جای دعای سحر هست.

تاریخ پیر شده ولی زخم علی هنوز تازه است ،هنوز دارد خون می آید از شکاف سرش ،هنوز دارد فزت ورب الکعبه می خواند لبهایش.

موضوعات: بدون موضوع
[جمعه 1397-02-28] [ 10:56:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  پله های رمضان ...

شده که به جایی برسید و فکر کنید دیگر توان ادامه دادن ندارید؟جایی مثل آخر یک جاده که دو طرفش را کوههای بلند گرفته اند،جایی مثل یک کویر که سرت را به هر طرف می چرخانی فقط یک خط صاف قهوه ای ببینی!

همان موقع است که هر چقدر آه می کشی دردی از ریه هایت بیرون نمی ریزد،هر چقدر گریه می کنی دلتنگی ها از روزنه چشمهایت شره نمی کند که خلاص شوی ،فکر کن همانجا دقیقا همانجایی که فکر می کنی خودت شده ای نقطه ی آخر ،به پشت بیفتی روی زمین و خیره به آسمان نگاه کنی درست همان موقع دری به رویت باز شود نوری بخورد روی صورتت دستی بیاید موهایت را نوازش دهد ،سرت را بگذارد روی شانه اش و پله هایش را برایت بچیند،به جریان می افتی و بقیه راه را رو به آسمان ادامه می دهی . 

رمضان همان در است ،خدا دارد نور می پاشد ،خدا آغوشش را باز نگه داشته آن بالا فقط کافیست برگردیم صورتمان را بگیریم به سمت نور ،فقط کافیست پله ها را بالا برویم .

موضوعات: بدون موضوع
 [ 10:11:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت