جاذبه ی ضریح
اینجا قدمگاهی است برای عرض ارادت







اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        





اینجا با قلم خودم از مهمانان پذیرایی می کنم , گوارای وجودتان



جستجو




 
  # حمایت از کالای ایرانی ...

“لطفا کبک نباشیم”

بهار با پیغامی بهاری شروع شد و این 1397 سال که از عمر خورشیدی تقویم می گذرد شاید شکوفه ای ترین روزش را تجربه کرد , شناسنامه جدیدش به نام ” حمایت از کالای ایرانی ” به ثبت رسید و همانجا یک لبخند زیبا گوشه لبهایش نقش بست.

بهاری پر از امید و شور ریخته شد توی جان های ما وقتی حضرت عشق نام سال را توی گوشش زمزمه کرد. این اسم چهار کلمه ای که کتاب کتاب حرف تویش بود و هزار هزار بیت شعر عاشقانه می توانست پشت خودش ردیف کند.

حمایت از کالای ایرانی … نگاه می کنم به کلمات … ” حمایت ” پشتم گرم می شود … ” کالا” حس زندگی می دود توی رگهای خشکیده ام … ” ایرانی ” غرور جوانه می زند از پاهایم

 لطفا کبک نباشیم , زمستانی نگاه نکنیم , سوز نیاید از فکرهایمان , سرمان را نبریم زیر برف ندانستن , ایرانی بودن و ایرانی ماندن و اصالت را مثل گنج حفظ کردن یعنی تفسیر همین چند کلمه , یعنی خودمان بخواهیم که سرپا بایستیم نه با عصای دیگران , یعنی بخواهیم زیر هر سقف قهقهه ای باشد از صدای خانواده.

حمایت کنیم , دلگرم کنیم جان این صنعت که چرخش فقط روغنکاری می خواهد , لذت ببریم از غذا خوردن توی بشقابی که اسم ایرانی حک شه توی قلبش, با خودمان فکر کنیم شاید مردی همین نزدیکی ها بشقاب خانواده اش را با آن رنگی تر کرده است. ذوق زده ی چادری باشیم که تاروپودش باامید کارگر خودمان بافته شده و دلمان قنج برود از هر چیزی که توی انتخاب هایمان عقل و تدبیر سبقت گرفته.

بیایید کبک نباشیم و ببینیم آسیاب این کشور دارد آرد خودش را تولید می کند.

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1397-03-23] [ 02:37:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  حکایت خیلی از ماها ...


بعدا جاباز می کند

 از همان اولش انگشت کوچک پایم را میزد ولی رنگش را دوست داشتم با مانتو شلوار قهوه ایم ست بود،آقای فروشنده گفت جا بازمیکند و من بااینکه میدانستم خیلی بیشتر ازاین حرفها تنگ است ولی خریدمش.

هربار که کفش جدیدم را میپوشیدم پوست انگشتم کنده میشد و درد تا مغز استخوانم می رفت ولی چون انتخاب خودم بود نمیتوانستم اعتراضی بکنم.

حکایت بعضی روابط هم همین است ،گاهی انقدر دوست داشتن می رود توی جانمان که دلمان نمی آید باور کنیم  روابط از همان ابتدا قواره شخصیتمان نبوده ،دلمان نمی آید باور کنیم دوست داشتنمان زیادی بوده ،حالا درد آنجاست که چون خودمان خواستیم باید تاآخرش پیش برویم باید له شویم پوست قلبمان کنده شود به امید اینکه یک روز درست میشود ،یک روز حل می شود این فاصله ولی ته ته عقلمان می دانیم همین است که ازاول بوده ما خودمان را گول زدیم ،فقط بیچاره رابطه ای که مثل انگشت کوچک پا دیگر جای زخمش خوب نمیشود.

زهرا حسینی

موضوعات: بدون موضوع
[یکشنبه 1397-03-13] [ 01:52:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  #همنوا با ابوحمزه ...

واژه به واژه پیش می روم ،جملات روبروی چشمهایم مثل موجی که به ساحل می خورد می خروشند ، انگار ابوحمزه در جان من است که دردهایم را در عمق تاریخ مرور می کرده “ستایش خدایی که با من دوستی کند در حالی که از من بی نیاز است و ستایش خدایی را که با من بردبار است تاجایی که گویی گناهی ندارم “

گناه گناه گناه ، بنده و این همه گناه ! معبودم من همان نطفه ی ناچیزی هستم که لطف تو انتخابم کرد ،نگاه تو گرمای جانم بخشید، و حالا که استخوان ترکانده ام ناسپاسی هایم قدکشیده ،گستاخی ام زبان گشوده ،اعداد در شناسنامه خطاهایم بزرگ شده است ولی تو … ای انتهای بودن ها ،تو چنان مرا در آغوش گرفتی که انگار روز نخست بدنیا آمدنم است .

ابوحمزه تو بگو زبان من قاصر است تو واژگانت را به رقص دربیاور باز هم ” پس پروردگار من ستوده ترین چیزهاست نزد من و به ستایش من سزاوارتر است”

موضوعات: بدون موضوع
[جمعه 1397-03-11] [ 03:44:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  شعری برای شاه سفره دار ...

​تکلیف تمام عرش امشب

فتبارک الله احسن الخالقین است

ماه کامل است

کهکشانی بوسه می زند به لب هایش

ماه کامل است

آغوش فاطمه 

به اندازه ی تمام جغرافیا بزرگ شده است

چقدر شبیه مادری آقا

درد از پهلوی تو جوانه می زند

ریاضیات را بهم ریخته این نداشتن ضریح و 

این همه دخیل

حسینیه ها همه حسنیه اند 

این غبار بقیع است که می رسد به کرب و بلا

گرسنگی از لغت نامه ها حذف شده 

کوفه شاه سفره دار دارد …

زهرا حسینی

موضوعات: بدون موضوع
[یکشنبه 1397-03-06] [ 11:21:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  شر برو خیر بیا ...

ناخن های پسرم را میگیرم ،بابا می گفت ناخن هایت را که گرفتی بریز توی مشتت و بگو شر برو خیر بیا شر برو خیر بیا ….بعد ببر و بینداز بیرون خونه.

من آنقدر محکم میبستم دستم را و تکرار می کردم که تمام شرها بروند و خیرها بیایند.همانموقع به شر فکر می کردم امتحان ریاضی ام می آمد توی ذهنم به خیر فکر می کردم کفش پاشنه بلند صورتی با پتپیونی براق دلم را آب می کرد.

بزرگ شدیم و نفهمیدیم ما هرچقدر که محکمتر گفتیم  شرها کنارمان قد کشیدند بزرگ تراز امتحان ریاضی خیلی بزرگتر.

-پسرم ناخن هایت را بگیر توی مشتت و بگو “شر برو خیر بیا”

موضوعات: بدون موضوع
 [ 06:03:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت