جاذبه ی ضریح
اینجا قدمگاهی است برای عرض ارادت







آبان 1397
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
      1 2 3 4
5 6 7 8 9 10 11
12 13 14 15 16 17 18
19 20 21 22 23 24 25
26 27 28 29 30    





اینجا با قلم خودم از مهمانان پذیرایی می کنم , گوارای وجودتان



جستجو




 
  پلی در جایی از جهان شکسته است  ...

آقا با عجله چشم هایش را باز می کند و میدود به سمت دستشویی، خانم خوابیده است ، آقا با چشم های پف کرده دکمه های کتش را می بنددو از خانه بیرون می رود.
ساعت2 و 30 دقیقه بعدازظهر 
خانم از خودش و بشقاب غذایش عکس سلفی می گیرد و بدون اینکه چیزی بخورد در مایکروفر می گذارد و جلوی آینه می رود، موهای ژولیده اش را شانه می زند، عطرهای مختلف را امتحان می کند ، رژ لب صورتی پررنگ را با روسری ساتنش امتحان می کند ، چند ثانیه زاویه های مختلف از چهره اش راقاب می گیرد، لبخند می زند و در را تقی می بندد.
  ساعت 3و30 دقیقه 
آقا بشقاب  را از مایکروفر در می آورد ،مردمکش با آیکون های گوشی بالاو پایین می رود، قاشق چهارم را پر می کند ولی دوباره می گذارد کف بشقاب و از جایش بلند می شود.
ـ سلام ، بیا دنبالم
ساعت 7 عصر 
خانم با کله ی پف کرده و رژ لب قرمزپررنگ  خودش را باد می زند، آقا یک دستش را تکیه داده به شیشه ماشین و با دست دیگرش فرمان را می چرخاند.
ساعت 12 شب
خانم کفش های پاشنه بلندش را پرت می کند کنار جاکفشی و به حمام می رود ، آقا کتش را که با یک انگشت روی شانه نگه داشته را می اندازد روی کاناپه ودراز می کشد. 
ساعت 7 صبح را نشان می دهد ، آقا با عجله …
فراموشی نسل جدید به روزهای کوری و پیری نمی رسد، یکجایی بین بهترین روزهای زندگی ، همان نزدیکی های قله ی 30 سالگی یکهو میبینی یادت رفته پای عقدنامه را که امضا زدی ، قول دادی کنارش باشی، همدمش و همراه خستگی هایش.یک مشت آدم تنها جمع شده ایم روی کرده زمین و تنها تنها داریم زندگی می کنیم.دونفر تنها در خانه،20 نفر تنها در اداره، 100 نفر تنها در مدرسه
یاد آن شعر می افتم پلی در جایی از جهان شکسته است 

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1397-08-30] [ 07:57:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  یک کودکانه شیرین ...

​کنار پنجره به قطره های شبنمی که روی برگ ها چکیده شده بود خیره شدم ،آفتاب هنوز دامنش را باز نکرده بود روی گل های باغچه ،با خودم گفتم چقدر خوب می شود اگر بروم و از هوای این وقت صبح لذت ببرم ،نزدیک باغچه شدم چشمم افتاد به برگ بالای سرم ،لبخندی زدم و نوک برگ را گذاشتم توی دهانم .یک قطره شبنم قل خورد و رفت پایین 

- اوووم … به به … چقدر شیرین بود 

چشم هایم را بستم یکدفعه احساس کردم زیر پایم خالی شد و دارم می افتم ولی نه انگار پاهایم بود که کوچک و کوچکتر می شد، وای خدای من دستهایم ،صورتم … برگها مثل چترهایی بزرگ شده بودند ،به اطرافم نگاه کردم صدای هن هن و غر زدن می آمد مثل موقعی که مادر خانه را مرتب می کرد 

- چقدر کار … تا کی آخه بشورو بساب … روماتیسم شاخک گرفتم آخه 

کفشدوزکی سرش راانداخته بود پایین و داشت باخودش حرف میزد

تا چشمش افتاد به من ابروهایش راگره زد و گفت

- جونور زشت بدو برو محله ی خودتون بازی کن میخوام بچه هامو ببرم حموم ،امروز نوبت ماست که حموم شبنم بگیریم 

چند لحظه بعد چند کفشدوزک کوچک که به صف حرکت می کردند پشت سرمادرشان آمدند و از کنارم رد شدند .

من خودم را کنار کشیدم تااز ساقه ی سبزی بالا بروند،هر کدام که به آن بالا می رسید صدای شالاپ شلوپ آب می آمد.

من هم افتادم دنبال آخری تا از ساقه که به پهنای تنه درخت بود بالا بروم که پایم سر خورد و افتادم،چشمهایم را باز کردم ،مادر بالای سرم ایستاده بود

- اینجا چه کار می کنی اول صبحی؟! بدو بیا صبحانه بخور تا مدرسه ات دیر نشده

سرم را برگرداندم به طرف باغچه ،چندکفشدوزک روی برگ گل رز راه می رفتند.

موضوعات: بدون موضوع
[دوشنبه 1397-08-28] [ 07:08:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  مهربان باشیم ...

​میخواستم بنویسم مهربانی یادم آمد استخوان های غذای شب را خالی کردم توی سطل آشغال،میخواستم بنویسم دوست داشتن قیافه همکارم وقتی دست رد به سینه اش زدم و به جایش شیفت نماندم پشت پلکهایم رژه رفت ،خواستم بنویسم اخلاق یادم آمد امروز چقدر در ترافیک به ماشین جلویی بوق زدم.

کلمه ها توی سرم معلق شده اند ،انسان ،خلقت ،اخلاق،امید،مهربانی … 

شاعرها راست می گویند ،پلی در جایی از جهان شکسته است وگرنه قرار نبود آدمها انقدر تنها باشند،قرار نبود هر کداممان پیله ای بتنیم دور خودمان و هر روز بیشتر یادمان برود که قرار بود پروانه شویم.

خدا آخرین پیامبرش را نماد مهرورزی و اخلاق کرد تا به آدمها بگوید ،در زندگی هر چه که هستید باید معجزه ای بنام عشق دستتان را بگیرد،خواست همه بفهمند روحی که بر گل آدمها دمیده شده عطری است به نام خلق خوش که محمدش بهترینش را دارد.

موضوعات: بدون موضوع
[یکشنبه 1397-08-27] [ 07:37:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  پسر زهرا خانم اسی و کامی نمی شود ...

 

بابا صدایم می زد زری ، مادربزرگ هر جایی نشسته بود یا مشغول هر کاری که بود داد می زد : زهرا خانم … اسم خانم فاطمه زهرا رو دخترمه اسمشو درست بگید.

راستش من زری را بیشتر دوست داشتم ، فکر می کردم بابا خیلی دوستم دارد که اینطوری صدایم می زند.

سالها گذشته است ، من مادر شده ام ، صاحب خانه و شوهر و بچه. همه اسمم را زهرا صدا می کنند ، مادربزرگ بدجور هوایم را داشت و به هیچ وجه نگداشت زری با من قد بکشد.

اسم هویت آدمهاست ، روحیه و منش آدمها بی تاثیر از اسمشان نیست .مثلا خود من تا می خواهم پر توقعی کنم یادم می افتد هم نام برترین زنان عالمم ، خجالت می کشم که پایم را از گلیم توقعاتم دراز کنم ، اصلا انگار به من نمی آید که بی قید باشم ، یک سنگینی عجیبی توی اسمم هست که مانع سبک سری ام می شود. چادر که سر می کنم از خودم توقع احترام دارم چه برسد به دیگری…

وقتی می خواستم برای پسرم اسم انتخاب کنم هم خیلی وسواس به خرج دادم ، با خودم می گفتم پسر زهرا خانم اسی و کامی نمی شود، گشتم و گشتم تا طاها را پیدا کردم.

ماها یادمان رفته ریشه هایمان کجاست و زیر سایه کدام درخت بذرمان کاشته شده ، آدم و حوایی از شناسنامه هایمان پاک شده ، ثبت احوالمان این شده که اسم بچه ام خاص باشد و تک ، ریسمان را گم کرده ایم ، حبل المتین دو تا الف ناقابل شده که وسطش حروف ریخته اند.

پس خرده نگیریم از طلاق هایی که تا مهر عقد خشک نشده ثبت می شود ، آرمیتا خانم بگوید به احترام نام کدام بزرگی باید هوای آقایم را داشته باشم؟‍!

 

 

موضوعات: بدون موضوع
[شنبه 1397-08-26] [ 09:51:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  عشق همان رنجی است که خدا برایمان آفرید ...

بعضی وقتها دلم بدجور می گیرد , نه دل نوشتن دارم نه انرژی کارکردن, مثل همین حالا که نشسته ام و بدون اینکه هدفی داشته باشم مینویسم.

برای مخاطبی که نیست , نخواهد بود, یک تصویر خیالی که برای خودم ساخته ام بعد از سالها …

ای بابا پیر شدیم و هنوز غمی در وجودمان شروع می کند به گز گز , اصلا من می گویم خدا همان اول تکلیف ما را روشن کرد ” ما انسان را در رنج آفریدیم ” و هیچ رنجی به اندازه عشق پدر آدم را در نمی آورد , همان روزهای اول حوا می خواست برای آدم شعر بگوید ولی کلمه بلد نبود رفت و چشمش افتاد به آن سیب سرخ …

بعدش آدم دلش برای خدا تنگ شده بود که گریه کرد و گریه کرد و زمین را بست به اقیانوس و دریا …

صدای این باران را خدا گشت و گشت تا این مدلی درش آورد , الکی الکی که آدمها را شاعر نمی کند این شرشر بی رحم

باران ادامه ی گریه ی آدم است وقتی عاشق خدا بود و باید دور می شد ازش …

 

موضوعات: بدون موضوع
[پنجشنبه 1397-08-24] [ 10:57:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  ادامه بدید ... ...

من در سال 1407….

موضوعات: بدون موضوع
 [ 07:31:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  من این مدل زن ها را خیلی دوست دارم ...

من این مدل زنها را خیلی دوست دارم،زنهایی که همیشه دفترچه و خودکار پیششان هست ،زنهایی که اول صبح کارهایشان را یادداشت می کنند و وقتی انجامش دادند روبرویش تیک می زنند،زنهایی که وقتی باران می آید نمیگویند اه شیشه را تازه تمیز کرده بودم، عوضش لبخند میزنند و به صدای شرشر ناودان گوش می کنند.

زنهایی که قبل آمدن شوهرشان یک رژ صورتی کمرنگ میزنند به لبشان و موهایشان را جمع می کنند.

آنهایی که ماست خیار را با یک قلب سبزی خشک تزیین می کنند.

بعدازظهرها جلسه قرآن دارند و بعدش از مهارت مربی جدید باشگاه بانوان سوال می پرسند.

زنهایی که جای مبلها را عوض می کنند و ظرفهای بوفه شان گل گلی است.

آدم با این مدل زنها تازه می فهمد خدا چقدر خلاق بوده …

موضوعات: بدون موضوع
[سه شنبه 1397-08-22] [ 08:06:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  زنانگی ...

اصلا این مدل زنانگی بدجور می چسبد،اینکه صبح صدای سلامت بپیچد در قل قل سماور، دوست داشتنت را لقمه کنی بگذاری در کیف اداره همسرت  ، پسر پرسپولیسی ات را با گفتن مبلغ جایزه نایب قهرمان به شوق بیاوری و بفرستی اش مدرسه و تو باشی و یک عالمه کار جور واجور که ردیف شده روی در یخچال

زنانگی تازه شروع می شود،من این مدلش را خیلی دوست دارم که موزیک بی کلام پخش کنم اول صبح و خودم برایش شعر بسازم ،بی وزن بی قافیه ….

دراز بکشم و به هر چیز دلم میخواهد فکر کنم ،اوووووم خببببب ….. اتاق ذهن بهترین جای دنیاست ،آدمها خاطره ها آرزوها می آیند و می روند و فقط تویی که میدانی چه خبر است .

این سکوت مطلق ،این مال خودت بودن …. هیچ مردی نمیتواند انقدر لذت را تجربه کند ،من می گویم بی وزنی بعد پرش از  هواپیما ، یا مثلانننننننننننن …. حس خوب بعد از نفس عمیق که تهی شده ای انگار

خلاصه که باید زن باشی تا از جمع کردن اسباب بازی های بهم ریخته ،از شستن ظرف های شب گذشته ، از دستمال کشیدن و برق انداختن درز کلید پریز ها کیف کنی 

بعد نزدیک ساعت 10 یک چای خوشرنگ بریزی برای خودت و به شعر جدیدت فکر کنی ،بشوی معشوقه ی مردی که خیلی عاشقت است یا برعکس زن تنهایی که هنوز منتظر است یا هر چیز دیگری که برود توی ردیف و قافیه.

حتی می توانی ده تا  شکلات باز کنی و بخوری ،باز کنی و بخوری… بدون اینکه نگران جوش زدن چانه و پیشانی ات باشی و یاد دندان تازه خراب شده ات بیفتی،خوردن ده تا شکلات بدون فکر کردن به عواقبش تو را به دختری شش ساله تبدیل می کند ،همانقدر پرانرژی همان قدر سرخوش

یادت برود سی و چند ساله ای ،موهایت را عروسکی ببندی و روبروی آینه کیف کنی از زیبایی دخترانه ات 

زنانگی بهترین حس خلق شده ی دنیاست ….

موضوعات: بدون موضوع
[دوشنبه 1397-08-21] [ 08:18:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت