جاذبه ی ضریح
اینجا قدمگاهی است برای عرض ارادت







شهریور 1397
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            





اینجا با قلم خودم از مهمانان پذیرایی می کنم , گوارای وجودتان



جستجو




 
  به پیشوازت می آیم ...

به پیشوازت می آیم با بغلی از بغض ،با کوله باری از بهانه که تراشیده ام و دستم را مثل کودکی یاغی که  دست مادرش را رها کرده و گم شده … حالا اینجا بین شلوغی های گرانی دلار و چه و چه دلش خوش است به آمدن محرم .

محرمی که محرم هر درد دیده ایست ،محرمی که مرهم هر زخم فروخورده ایست. به پیشوازت می آیم مثل حری که اینبار دختری است با موهایی بلند از آرزوهایی بلندتر که دنیا برایش آنقدر کوچک شده که در جیب عروسکش جا داده است و تنها …تنها پناهش آغوشی است که بوی غربت زینب را می دهد.

موضوعات: بدون موضوع
[سه شنبه 1397-06-13] [ 07:13:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  پاییز  ...

یک روز صبح بیدار میشوی و میبینی بعضی چیزها مثل هرروز نیست ،خنکی هوا سوز دارد انگار زخمی کهنه را خراشیده باشند ، باد درخت های حیاط را محکمتر تکان می دهد و لرزشی بر جانت می افتد.پاییز از دور پرستوهارا صدا می زند :آهای کوچولوهای عاشق زود باشید شعرهای عاشقانه را جمع کنید وقت رفتن است …

و رفتن از همین فصل نقاشی های هزاررنگ شروع شد، نارنجی های آتش گرفته که آتش جان است ،شعله می کشد،می سوزاند و تو باید بایستی و به روی خودت نیاوری چقدر شعر از چشمهایت چکیده ،هزار بیت بلند و کوتاه که مثل موهای دخترکان فقط بالش ها رازش را فهمیده اند…

امروز یکی از همان روزهاست …

موضوعات: بدون موضوع
[دوشنبه 1397-06-12] [ 08:58:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  من یک دزد بودم 2 ...

به هر بدبختی بود از نمایشگاه درآمدم و افتادم توی پیاده روی باریکی که آدم های زیادی نداشت یعنی در واقع شهر ما آدمهای زیادی نداشت که بخواهند قدم بزنند ،دست معشوقه هایشان را بگیرند و برایشان آن موقع عصر شعر بخوانند ،حتی بستنی فروشی هم نداشت که اگر گلویشان خشک شد دوتا بستنی قیفی بخرند و همانطور که بهم زل زده اند ازطعم وانیلی اش لذت ببرند اما شهر ما الان یک دزد داشت که فکر می کرد آدمها به دو تا چشم تبدیل شده اند و فقط او را نگاه می کنند،آنقدر عرق کرده بودم که روسری ام به پیشانی چسبیده بود ،باد خنکی می وزید و لرز بر جانم می انداخت، احساس می کردم شعاع کره ی زمین کم و کمتر شده انقدر که با هرقدم میخوام بیفتم توی کهکشان،کیفم سنگین شده بود و وزن دستم که سعی می کردم گوشه ی بیرون زده ی دیکشنری را پنهان کنم هم اضافه تر و همین باعث شد اتفاقی که نباید می افتاد افتاد بعله کیفم از بند رها شد و ناگهان مثل معشوقه ای که از چشم عاشق افتاده باشد چنان از شانه ام افتاد که گرومپ صدا داد،سرم را چرخاندم فقط مرد جوانی ایستاده بود و داشت لیست برندگان بانک را ازپشت شیشه می خواند

ادامه دارد

موضوعات: بدون موضوع
 [ 12:13:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  خاطره بازی ...

در کنار خطوط سیم پیام

خارج از ده ، دو کاج ، روییدند
سالیان دراز ، رهگذران

آن دو را چون دو دوست ، می دیدند
روزی از روزهای پاییزی

زیر رگبار و تازیانه ی باد
یکی از کاج ها به خود لرزید

خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا

خوب در حال من تامّل کن
ریشه هایم ز خاک بیرون است

چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با تندی

مردم آزار ، از تو بیزارم
دور شو ، دست از سرم بردار

من کجا طاقت تو را دارم؟
بینوا را سپس تکانی داد

یار بی رحم و بی محبت او
سیم ها پاره گشت و کاج افتاد

بر زمین نقش بست قامت او
مرکز ارتباط ، دید آن روز

انتقال پیام ، ممکن نیست
گشت عازم ، گروه پی جویی

تا ببیند که عیب کار از چیست
سیمبانان پس از مرمت سیم

راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگ دل را نیز

با تبر ، تکه تکه ، بشکستند… 

محمد جواد محبت

موضوعات: بدون موضوع
[یکشنبه 1397-06-11] [ 07:09:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت