جاذبه ی ضریح
اینجا قدمگاهی است برای عرض ارادت







مرداد 1397
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    





اینجا با قلم خودم از مهمانان پذیرایی می کنم , گوارای وجودتان



جستجو




 
  من یک دزد بودم ...

شاید 9 یا شاید هم 10 سالم بود ولی نه بیشتر، 12 شاید ولی بیشتر نه.بله همانموقع ها من یک لغت نامه دزدیدم،خیلی سخت نبود البته،ماجرا بر میگردد به یک روز نسبتا خنک پاییزی که روزها هنوز بلند بودند و می شد بروی یک دوری توی خیابان بزنی و عصر قبل از تاریک شدن هوا خانه باشی ،هر چند بابا خیلی تعصبی رفتار نمی کرد ولی من و دو برادرم قبل از غروب آفتاب باید خانه می بودیم.خب داشتم از آن بعدازظهر حرف میزدم که … راستش اولش نمیخواستم بدزدمش ولی وقتی چشمم افتاد بهش دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم ،کتابها دورتادور یک سالن چیده شده بودند و نور لامپ های مهتابی افتاده بود روی جلد براقشان، واقعا نمیتوانم توصیف کنم چه لحظه ای بود وقتی دیکشنری چاق و کوتاه را برداشتم و ورق زدم ،گوشه های برگه هایش برش خورده بود و مثل پله پایین آمده بود ، من چند حرف انگلیسی از کلاسهای تابستان یاد گرفته بودم ولی خیلی بیشتر از آنچه می دانستم خودم را نشان دادم مخصوصا وقتی دختری که موهایش را دم اسبی بسته بود و با مادرش از کنارم رد میشد خودم را جوری جلوه دادم که انگار دنبال لغت خاصی می گردم.

سرتان را درد نیاورم فقط خدا می داند که چند بار طول و عرض سالن را رفتم و آمدم تا بالاخره در یک حرکت حساب شده کتاب تپل کوتاه را توی کیفم جا دادم،متاسفانه گوشه هایش بدجوری به کیفم فشار می آورد و من مجبور بودم مدام دستم را روی چهار طرف کیفم بگذارم و همه چیز را عادی جلوه دهم. زیر چشمی به همه ی خریداران کتاب نگاه کردم ،مثل اینکه هیچکس نفهمیده بود حتی دختر کوچولوی مو دم اسبی هم داشت آبنباتش را می خورد،هم به آدمها نگاه می کردم هم به کیفها و دستهایشان ،میترسیدم کسی چیزی دزدیده باشد آنوقت کار من هم لو می رفت.آرام به مسئول فروش کتاب نزدیک شدم ،دختری تقریبا25 ساله که ابروهای در هم رفته و سبیلی نرم داشت.فقط چند قدم فاصله داشتم تا از سالن خارج شوم ،احساس می کردم قلبم مثل گوشه های دیکشنری از روی کیف معلوم است ،آخرین قدم را هم برداشتم و خودم را از آن نمایشگاه خفقان آور خلاص کردم.

ادامه دارد

موضوعات: بدون موضوع
[شنبه 1397-05-20] [ 10:06:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  صبح شما به شعر ...

​سپید تور سپیدی که بر سرم زده‌ای

سپید مثل گلی که به دفترم زده‌ای
سپید مثل شکوفه، شکوفه‌های سپید

که دانه دانه به اعماق باورم زده‌ای
به واژه‌های غریبم سپیده پاشیدی

سپس به آینه‌های برابرم زده‌ای
سپس تمام نفس‌های مهربانت را

در امتداد نفس‌های آخرم زده‌ای
سلام صبح قشنگت بخیر آرامش

که سر به دلهره‌های مکررم زده‌ای
چه اتفاق سپیدی سپید یعنی این

کبوتری که به قلب کبوترم زده‌ای

موضوعات: بدون موضوع
 [ 07:02:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت