بتول پاسدار

 

هیچ چیز در موردش نمی دانستیم فقط یک اسم …. ” بتول پاسدار “

برای اولین بار که صدایش را از پشت تلفن شنیدم لحن آرام ولی گرمی داشت ، گفتم حاج خانوم میخواهم مزاحمتان شوم برای مصاحبه ، قربان صدقه ام رفت و گفت حوصله ندارد ، گفت طاقتش را ندارد درمورد آن روزها حرف بزند .

قول دادم فیلم برداری و تجهیزات نباشد و فقط یک گفتگوی ساده داشته باشیم. قرار را گذاشتیم و خداحافطی کردم.

از قروه ای های مدرسه آدرسش را پرسیدیم و راه افتادیم ، از کوچه ی تقریبا باریکی در محله ی قدیم نشین قروه عبور کردیم و خودمان را به پشت در رساندیم.

چشم های بتول خانم مثل صدایش پر از دوست داشتن بود ، از آنهایی بود که  با چشم هایش می خندید و در همان قدم های اول ورود دلمان را گره زد به دوست داشتنی های دل خودش.

بدون اینکه سوالی کنیم گفت : حرف برای گفتن زیاد دارم ، نشست و شروع کرد به تعریف کردن.

ـ از زمان انقلاب خیلی یادم نمی آید ولی دوران جنگ را خیلی خوب یادم است ، مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشم هام می گذرد و هنوزم که هنوز است جگرم را آتش می زند.

” دوست داشت از همه چیز بگوید رشته ی کلام را به دست گرفت و از وقایع مختلف تعریف کرد ، اول از همسرش تشکر کرد و گفت خدا امواتش را رحمت کند ، او بود که مسیر را برایم هموار کرد وگرنه من که نمیتوانستم بدون همکاری ایشان کاری کنم. “

 

” حاج خانم لطفا خودتان را معرفی کنید و بگویید در زمان جنگ چند ساله بودید؟ “

ـ ( چشم هایش را ریز می کند )… من متولد 1331 هستم ، اسمم بتول قدسی است ولی همه ی مردم شهر من را به اسم بتول پاسدار میشناسند، حدود ا سی ساله بودم که جنگ شروع شد. خدا کرمش را درحقم تمام کرد و پنج دسته گل زیبا بهم هدیه داد، چهار دختر و یک پسر.

ـ"  در آن زمان ازدواج کرده بودین ؟ “

( می خندد ، چشم هایش برق می زند و یک حسی پر میشود زیر پوست صورتش )

ـ بله که ازدواج کرده بودم ، چهار بچه داشتم ، سه دختر و یک پسر ، بچه ی کوچکم شش ماهه بود که جنگ شروع شد و من فعالیت هایم را شروع کردم.

” حاج آقا مشکلی با فعالیت های شما نداشتند ؟ به هر حال شما زمان زیادی را خارج ا زخانه بودید و با وجود بچه های کوچک قطعا برای هر مردی تحمل شرایط سخت بود “

ـ خدا خیرش بدهد حاج آقا را اگر ایشان نبودند که نمی توانستم هیچ کاری کنم، گفتم حاج آقا تا آخر عمر کنیزی اتان را می کنم فقط پای من را از این جور کارها نبرید ، بگذارید کمکی به رزمنده ها بکنم.

بچه ها را میگذاشتم توی خانه در را قفل می کردم و میرفتم دنبال کارهای مربوط به پشتیبانی و کمک رسانی به رزمنده ها .

( انگار که چیزی یادش آمده باشد ریزریز می خندد و میگوید: بعضی وقتها با پسرم شوخی می کنم و میگویم شیرم را حلالت نمی کنم و او جواب می دهد مادر جان شما که به من شیر ندادید ، شما مدام در مساجد و حسینیه ها بودید و به امور رزمندگان می رسیدید.)

” بیشتر چه کارهایی انجام می دادید ، با توجه به اینکه شهر قروه  بدلیل فاصله ی جغرافیایی خیلی درگیر جنگ و مناطق عملیاتی نبود ؟”

ـ ( آه بلندی می کشد و شروع می کند به تعریف کردن )

خیلی کارها می کردیم ، آش درست می کردیم ، به مردم می فروختیم و با پولش کاموا می خریدیم ، کلاه و دستکش و بلوز می بافتیم ، ترشی و مربا درست می کردیم ، یا خودمان نان می پختیم یا اینکه با برنامه ریزی و مدیریت کیسه کیسه آرد بین اهالی پخش می کردیم و از آنها میخواستیم که نان بپزند و بعد خودمان نان ها را جمع آوری می کردیم و به مناطق عملیاتی می فرستادیم.

“چشم هایش پراز اشک می شود ، دستش را می گذارد روی دستش و نفسی تازه می کند، سر ش را تکان می دهد و می گوید “

ـ ای ای روزهایی را پشت سر گذاشته ام که تمام وجودم را از درون تهی کرده است دیگر تحمل یاد

آوریش هم برایم سخت است،پتوها و لباسهای خونی سربازان را از جبهه ها جمع می کردند و می آوردند تا برایشان بشوییم ، هنوزم دلم ریش ریش می شود وقتی یاد لحظه ای می افتم که آب پر از خون می شد و ما همگی با گریه لباسها را می شستیم و خشک می کردیم .

( بغض کرده و صدایش به زحمت در می آید ، آه می کشد و آرام آرام به پشت دستش می کوبد)

 

” از بقیه فعالیت هایتان بگویید بتول خانم ، از چه فضاهایی برای کارهایتان استفاده می کردید؟”

 

ـ ما به جز تهیه و ترتیب این مواردی که گفتم فعالیت های دیگری مثل سرکشی به خانواده های شهدا را هم داشتیم ، با زنان دیگر میرفتیم و به خانواده های شهدا و زن و بچه هایشان رسیدگی می کردیم ، ولی در آن روزها با رفتارهای تند بعضی از خانواده ها هم مواجه می شدیم که البته بهشان حق می دادیم ، آنها عزیزاز دست داده بودند و جگرشان آتش گرفته بود ولی ما سعی میکردیم با خوش رویی و برخوردهای عاقلانه و آوردن آیات و روایات قرآنی قلبشان را آرام کنیم .

این ارتباط هنوزم که هنوز است با بیشتر خانواده های آن دوران برقرار است و من با اینکه دیگر نمی توانم به آنها سر بزنم ولی مدام تلفنی جویای احوالشان هستم.من در تشیع جنازه ی اغلب شهدای قروه شرکت داشتم و در کنار پدر مادرها و خانواده های شهدا بودم. وقتی جنازه ی شهید سید اکبر حسینی را می آوردند پدرش که فرمانده بود نیامد و گفت هدیه ایست که در راه خدا داده ام، همین هاست که باعث می شود الان وقتی بعضی اتفاقات را می بینم جگرم آتش می گیرد.

” به جز امور رزمندگان به چه کارهای دیگری انجام می دادید ؟ “

ـ خیلی کارها می کردیم ، یک موردش همان سرکشی به خانواده های شهدا و مفقد الاثرها بود و بعد از پیروزی انقلاب هم رسیدگی به افراد نیازمند در خود شهر قروه و روستاهای اطراف هم به آنها اضافه شد. تا جایی که من 28 سال با نهاد کمیته امدادامام خمینی (ره ) همکاری می کردم ، د رآن روزهای آغازین تاسیس کمیته امداد فقط رییس بود و معاون آن دوره و من که جمع آوری صدقات مردم از قروه و روستاهای تابعه بخشی از فعالیت هایم بود یادم می آید هربار ده بیست کیلو پول خرد را در کیسه پشتم حمل می کردم و از این روستا به آن روستا می رفتم، تا اینکه دیگر به دلیل پیری و نداشتن بنیه ی کافی از ادامه فعالیت باز ماندم ولی نه به صورت کامل و الان هم به دلیل اعتمادی که افراد از همان سالها به من دارند این افتخار را به من میدهند و به عنوان واسطه کمک می گیرند و کارهای مختلفی را بر عهده ام میگذارند مثل تهیه ی جهیزیه و تهیه ی لوازم زندگی و…

(بین حرفهایش گاهی لبخند می زند و گاهی بغض می کند، قربان صدقه امان می رود و با لحن مهربانش شمرده شمرده حرف می زند)

 

” اگر عکسی از آن دوران دارید میتوانید نشانمان بدهید “

ـ  لبخند شیرینی می زند و میگوید : کی فرصت عکس گرفتن داشت عزیزجان ، ما خیلی هنر می کردیم میتوانستیم کارهایمان را جمع و جور می کردیم ولی یک عکس داشتم موقع آش درست کردن ولی بعید می دانم بتوانم پیدایش کنم ، این روزها خیلی حوصله ی مرور خاطرات را ندارم ، دلم طاقت ندارد دیگر .

( بلند می شود و از روی دیوار اتاق ها چند لوح تقدیر می آورد )

ـ این ها را بخشداری و کمیته امداد و سپاه به مناسبت های مختلف داده اند.

 

” اگر خسته نشدید در مورد این لقب اتان هم کمی توضیح دهید . چرا بتول پاسدار؟”

ـ می خندد و می گوید : این اسم را زنان آن روزها که با هم کار می کردیم رویم گذاشتند و تا امروز من را به همین نام میشناسند و دلیلش علاقه ای بود که به شهدا و فعالیت های پشت جبهه داشتم.

 

” بتول خانم اگر خاطره ی خاصی از آن دوران دارید برایمان تعریف کنید “

یک روز یکی از منافقین آمده بود بازار قروه دوره گرفته بود و مردم را دور خودش جمع کرده بود و می گفت : ای مردم دیدید که چطور مملکت را فروختند ؟! که من داد زدم مملکت را شما فروختید نه ما .

 

” و در پایان یک آرزو که دوست دارید برآورده شود …. “

ـ آه می کشد و می گوید ک یک بار دیگر به مناطق جنگی جنوب بروم و یک آرزوی بزرگ هم دارم که دوست دارم شهید شوم.

مصاحبه کننده : زهرا حسینی

موضوعات: بدون موضوع
[جمعه 1397-02-21] [ 08:30:00 ب.ظ ]