به نام عاشقانه ترین شروع ها، به نام نرگس چشم های تو که اقیانوس اقیانوس حرف برای گفتن داشت و خطبه ات تنها جویباری از دردهایت را جاری ساخت. به نام عشق که وقتی به شما رسید چهار حرفی شد، شد زینب شد عباس ، شد حسین … در تمام شعرهای عاشقانه معشوقه ای هست که پایش را روز رد پای معشوقش می گذارد و شانه به شانه همراهش می شود و این بار عاشقانه ای هست به اسم خواهر که شعرهایش را با قافیه ی جگرم سوخت ردیف می کند. زینب جان ، آغازترین آغازها باید تو باشی که آغاز مردانه ترین شانه هایی . حتما کوهی در سینه ات داشتی که توانستی این بار عظیم را تاب بیاوری وگرنه چگونه میتوان اربا اربای برادر را به چشم دید و دوباره نفس کشید ، چگونه می شود سربریده تکیه گاه را بر بالای نیزه دید و توان پاهایت را حفظ کرد؟! اما نه … کوه هم اگر بود تکه تکه می شد ، فولاد اگر بود آب علی در گوش تو چه خواند که روحی چنین وسیع در کالبدت قد کشید ؟! فاطمه در تاروپود جانت چه بافت که نگاهت  چنین عمیق جان گرفت ؟! چهار فصل کم است ، نه بهار نه تابستان نه پاییز و نه زمستان ، خدا باید فصل دیگری بیافریند ، فصلی به رنگ خون ، فصلی به اسم ظلم ، جایی بین روزهای تقویم که محرم و صفر باشد تمام روزهایش، علی اصغر و علی اکبر و ابوالفضل باشد مناسبت ایامش. عجیب نیست اگر رقیه فقط در آغوش شما آرام گیرد ، بوی پدر می دهد تنتان زینب جان پوشیه ات را دربیاور و روی تمام هستی بکش ، سیاهپوش کن تمام رنگها را ، بعد از تو تمام وفاداری ها منقرض شده اند ، بگذار ما سیاهپوش خودمان باشیم که هرروز و هر لحظه کرامتی را تشیع می کنیم و آب از آب تکان نمی خورد…

نویسنده: زهرا حسینی

موضوعات: بدون موضوع
[پنجشنبه 1397-02-20] [ 01:34:00 ق.ظ ]